پایان غیبت کبری.

سلام علیکم و رحمت الله...! 

اولآ که ظهور مبارک خودمان را به بروبچ مهربان تبریک عرض میکنیم! ایشالآ غم آخرتون باشه! 

(ممنون که در نبود ما این همه احساسات از خودتون در وکردید!)

ثانیآ که ما در این ۳۰۰ سال در غار به خواب عمیق فرورفته بودیم...

شرمنده...یکی پیدا نشد سرکلاس بجامون حضور بزنه؟!

آقا اجازه؟! ما مودم مون سوخته بود و به دلایل استراتژیک (درس خوندن) تجدید مودم نکردیم!

حالا بعد از ۳-۴ ماه مخمون تکون خورده...بابا درس چیه؟ کتاب چیه؟ هندسه و حساب چیه؟!!!

آقا جون هرکی مایله که هر روز بیام خاطرات سنگان و زمان دانشجویی و افکاری رو که برای آینده در سر میپرورونم اینجا بنویسم تولدمو تبریک بگه! (با ۲ روز تاخیر هم میپذیریم...! )

غیبت صغری

به خاطر تاخیر طولانی که در آپیدن(!) پیش اومد عذرخواهم!

این مدت خیلی درگیر و خیلی هم بی حوصله بودم...

امروز آخرین پایش مسخره و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم و یه ماه دیگه بای بای سنگان!!!

نسبتا" خوشحالم...

اما امروز بعد از خوندن آخرین پست دوستمون "ریولی حسن کور" تصمیم گرفتم از خاطرات بخش شیرین روان بنویسم:

 

*یکی از اساتید روان که مدیرگروه نیز میباشند خاطره ای از یکی از "پیامبران" بیمارستان ابن سینا نقل فرمودند:

طرف رو که ادعای پیامبری داشته چند هفته تحت درمان داشتن و بعد ازش میپرسن هنوز هم اعتقاد داری پیامبر هستی؟! طرف به یه مریض دیگه اشاره میکنه و میگه از ایشون بپرسید! وقتی از بیمار مورد نظر می پرسن موضوع چیه میگه : "به شکوه و جلالم قسم اگه عمرا" این دیوونه رو به پیامبری برگزیده باشم!!!" (همان طور که حدس زدید طرف "خدا" بوده!!! )

 

*یه شب تو کشیک یه مریض آوردن که سابقه ضربه به لوب فرونتال (پیشانی) مغز در 16 سال پیش رو میداد و کلا" قاطی کرده بود و شلوغ میکرد و جوک میگفت و ...(اینها همه علائم مشکلات لوب فرونتاله) مریض خیلی بامزه بود...شدیدا" خنده م گرفته بود...هرکاری میکردم نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم و میترسیدم خانواده ش ناراحت بشن...جالب اینکه نه تنها خودش، بلکه خانواده ش هم وقتی دیدن من خنده م گرفته عمدا" خنده دار تعریف میکردن تا من لذت ببرم!!!

وقتی ازش پرسیدم نظرت درباره زندگی چیه این طور گفت: 

"زندگی منشوری ست در حرکت دوار!!!" و ما منفجر شدیم! برادرش میگفت هردفه این سوال رو میپرسن همین جواب رو میده! تازه از وقتی با یه دیوونه دیگه تو بیمارستان هم اتاق شده بوده، سرش رو با "تاید" میشوره و همه گیس های افشانش ریخته!!!

وقتی پرسیدم : زن و بچه که نداره؟ جواب دادن : زن نداره، ولی یه پسر داره!!! پرسیدم چطور؟! گفتن از زن دومشه! اولی 4 ماه تحملش کرد، دومی 6 ماه و سومی 3 ماه!!! (عصبانیت!)

 

* یه روز دختردائی دیوونه ندیده م میخواست بیاد بیمارستان ابن سینا سر ویزیت...ما گفتیم باید یه داستانی بسازیم...به "استاد جون" فرمودیم : ایشون شدیدا" به روانشناسی علاقه مند میباشند! (خالی بندی!) و ایشون باور فرمودن! (خجالت!)

اون موقع یه مریضی بستری کرده بودیم که علائمش از وسواس داشت به سمت اسکیزوفرنی میرفت...اون روز ازش پرسیدم وسواست چطوره؟ گفت بهتره. گفتم روزی چندبار دستتو میشوری؟ گفت 2 بار!!! (و دختر دائی جان از خنده مرده بود که چه وسواس شدیدی داره!!!)

 

* تو بخش روان دو تا اکسترن مودب داشتیم...یه روز تو بخش مردان که یه میز وسط سالنش بود و اونجا مریضا رو ویزیت میفرمودیم (از ترس جانمان!) یکی از اکسترن ها فرمود : خانوم دکتر، بیا ببین روی میز با خودکار چی نوشتن!!! رفتم دیدم یه مریضی که اسمم رو از رو لیبل م خونده بوده نوشته :

I Love M

 

M همون اسم بنده است، زیرش اسم و فامیلش و تاریخ و امضاش...

مریضه رو نمیشناختم...یه روز موضوع رو برای دوستم تعریف کردم...گفت مریض من بوده!!! گفتم الان کجاست؟!!! گفت از بیمارستان فرار کرده!!! (دیوونه عاشق فراری رو تصور کنید!

شمارش معکوس.

سلام 

ببخشید که چند روزی نتونستم آپ کنم!

چند روز اخیر مشهد بودم و فردا صبح برمیگردم سنگان.

عصر رفته بودیم طرفای حرم...جاتون خالی خیلی شلوغ بود!!! سلامتون رو بهش رسوندم!!!

 

یک سال از اومدنم به سنگان میگذره...۲ ماه مونده...با اینکه خیلی خسته شدم و شمارش معکوسم مدتیه که شروع شده اما مطمئنم که دلم تنگ میشه...هم برای همکارام مخصوصا" اونایی که سابقه جدال باهشون داشتم! هم برای مردم بی ادب و طلبکار سنگان!

ولی بیشتر دلم برای مردم روستاهای اطراف سنگان به خصوص "برآباد" تنگ میشه...

مردم برآباد خیلی دوست داشتنی هستن...مهربون...باادب...

تکه کلام پیرزن های برآبادی "خله جیگر" (خاله جیگر) هست!!! از ته دل هم میگن! محبت میکنن و قدر محبت رو هم میدونن...

یکی از این پیرزنها اسمش "بلبل" هست! با پیراهن مخمل قرمز و عینک قرمز و اخلاق شوخ و شنگولش معروفه! خیلی پرحرف و باحاله...

ای کاش بعدا" هم بتونم اونا رو ببینم...... 

هو الشافی.

چند شب پیش تو یه کتاب خوندم یه پزشک فرانسوی زمانی که الجزایر مستعمره بوده اونجا طبابت میکرده. یه روز یه عرب بادیه نشین رو که دچار فلج اسپاستیک بوده میارن که ویزیتش کنه، دکتر یه نسخه به بیمار میده و میگه محتویاتش رو تو یه کاسه آب حل و نوش جان میکنی.

۲ روز بعد بیمار که بعد از چند سال شفا یافته، با پای مبارک خودش میاد مطب پزشک، از اون تشکر میکنه و ازش می خواد یه نسخه دیگه هم بهش بده!!!

دکتر که حسابی از این درمان سریع تعجب کرده بوده به بیمار میگه نسخه قبلی رو بده ببینم چی نوشته بودم؟!

بیمار میگه : خوب من نسخه قبلی رو خوردم و تموم شده، لطفا" یکی دیگه بدید!!!!!! 

(بیمار کاغذ نسخه رو تو کاسه آب "ترید" نموده و نوش جان کرده بوده!)

 

به گمانم عربای بادیه نشین الجزایر اباء و اجداد مشترکی با روستاهای اطراف سنگان دارن!!!

آخه چندین بار شده که مریض اومده حسابی تشکر کرده و گفته نسخه ات "شفا" بود!!!

ما هم خدمتشون عرض کردیم : نسخه قبلی رو بده ببینم چی بوده، خودمم بخورم شاید شفا بگیرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تبریک...خاطره...

سلام

دیروز روز استاد جون بود، اما به دلیل پاره ای مسائل نشد بنویسم...

امشب با یه روز تاخیر اومدم به "استاد جون" خودمون و همه استاد جونهای مهربون دنیا، و حتی تمام استادجون های بداخلاق دنیا (!) این روز رو تبریک و خسته نباشید بگم!

خدایی ای والله! دمتون گرم که این قدر صبر دارین و ما شاگرد تنبلای خنگ رو تحمل میکنین!

همین طور امشب از این تریبون (!) استفاده میکنم تا از سرکار خانم خجسته و سرکار خانم محمدزاده دبیران محترم درس شیرین ریاضی که در راهنمائی "آسیه" و دبیرستان "نوربخش" چندین سال دق شون دادم عذرخواهی و سپاسگزاری کنم!(اونقدر بچه شر و اراذل اوباشی بودم که شک ندارم فراموشم نکردن!)  


 

 


دلم میخواست یه خاطره از "استاد جون" بگم، ولی از اونجا که لحظه لحظه ویزیتها و راندها و حتی دوندگیهای "تز کذائی" برام خاطره است نمیدونم از کدومش بنویسم...اگه یادم اومد مینویسم...

 


پی نوشت ۱ :

هفته پیش به طور غیرمنتظره ای دو نفر از اقواممون فوت کردن و من هنوز نتونستم برای مجلس ختم به تهران یا حتی مشهد خودمون برم... 

غمگینی از این موضوع باعث شد که متاسفانه حوصله آپ کردن نداشته باشم...

 

پی نوشت ۲ (خاطره ای از استادجون) : 

پارسال دقیقا" همین موقع ها بود که بعد از مشخص شدن محل گذروندن طرحم تصمیم گرفتم برم پیش "استادجون" تا خداحافظی کنم (گویا میخواستم به سفر قندهار برم!!!)

با کلی ذوق و شوق رفتم اتاقشون...خودشون رفته بودن ویزیت بخش...ما هم تو اتاق منتظرشون نشستیم...یکی از اساتید روانشناسی که در حال گرفتن PHD از دانشگاه تهران بودن و مشاور آماری تز اینجانب نیز بودن هم تو اتاق منتظر بودن تا در مورد مقاله تز کذائی صحبت کنیم...آقای استاد روانشناسی از من درباره پروفایل قند و چربی و مقدار طبیعیش و ارتباطش با بیماری های قلبی (سکته!) پرسیدن...ایشون فرمودن که هفته پیش با کلی دردسر بلیط سفر به تهران برای رفتن سر کلاس یکی از اساتیدشون رو پیدا کردن...اما وقتی رفتن سرکلاس دیدن که اعلامیه ترحیم استادجونشون رو زدن...ایشون سکته (MI) کرده بودن یا بهتره بگم دانشجوها "سکتونده بودن شون!!!" ...ما هم برای همدردی با استاد روانشناسی کلی آخ و واخ و خاک تو سرم کردیم و لبمان را (الکی!) گزیدیم...

اما چشمتان روز بد نبیند که وقتی "استادجون" خودمون تشریف آوردن حسابی گند زدیم!

استاد روانشناسی به استاد جون گفتند: نمیدونی چی شد دکتر... با کلی دردسر رفتم تهران سرکلاس یکی از استادام، ولی دیدم مرده!!! ... اینکه آدم این همه راه برای یه کلاس بره و کلاس این طوری کنسل بشه، اون هم با اون لحن خنده داری که استاد روانشناسی تعریف کردند باعث شد که من ناخودآگاه خنده م بگیره!!! متاسفانه "استادجون" یهو چشمشون به من افتاد که پوزخندی بر لبانم نقش بسته بود...

بقیه شو خودتون تصور کنید...یه دفه اخم های "استادجون" درهم فرورفت و ما تازه که فهمیدیم چه خرابکاری ای کردیم از خجالت سرمان را پایین انداختیم..."استادجون" داشتند موضوع رو فراموش میکردند که ما یه سوتی دیگه دادیم...اینجانب بعد از انتقال اطلاعات به SPSS تمام پرسشنامه هایی رو که به زحمت داده بودیم مریضا پرکنن "سربه نیست" کرده بودیم و یکی از اطلاعاتی که وارد نکرده بودیم، چون فکرنمیکردیم لازم بشه و "استادجون" بدشون نیومده بود 2 سال بعد از تصویب پروپوزال (!) اون رو هم وارد مقاله کنن missed شده بود!!!

دیگه از این به بعدش رو شما نمیتونید تصور کنید و فقط باید بشنوید...بعد از اینکه حسابی مورد سرزنش و عتاب "استادجون" واقع شدم نزدیک بود لطف ایشون شامل حال ما بشه و یه کتک مفصل نوش جان کنیم!!! که جون سالم به در بردیم!!!

و این موضوع باعث شد که.................................

 

نتایج اخلاقی این خاطره : 

1-وقتی که جلوی "استادجون" حرفی به نظرتون خنده دار میرسه خودتون رو کنترل کنید !

2-کمد اتاق شما باید یه بایگانی عظیمی از پرسشنامه هایی باشد که نمیدونید شاید یه روزی به درد می خورد یا نه !!!

3-خواهشا" شما دیگه ما رو به خاطر اشتباهمون سرزنش نفرمائید!