سال نو مبارک

سلام

سال نو همگی مبارک

معذرت میخوام که دیر آپ کردم

سرم شلوغ بود...استاد جون (همون استاد راهنمای عزیز پیشین و رئیس جون مرکز تحقیقات روانپزشکی) کلی کار سرم ریخته بودند

قبل از عید کلی مبلمان و کامپیوتر واسه مرکز تحقیقات خریدیم

دیروز هم بنائی داشتیم...اتاق مرکز تحقیقات با اتاق استاد جون (رئیس جون) ادغام میشه

یک عدد مقاله جدید نوشتم و یکی از مقالات قبلی رو که استاد خونده بودند طبق دستوراتشون اصلاح کردم

الان دارم روی مقاله سوم کار میکنم

جو مرکز تحقیقات خیلی دوستانه است و آدم احساس خستگی نمیکنه!

همکارای خوبی داریم...و اساتید بهتر...و روسای بهترتر!!!

امیدوارم بتونم وظیفه مو به خوبی انجام بدم...

 

اما امروز میخوام در پاسخ به دوستای جدیدم "پزشک تنها" و "هدی" چند خطی بنویسم

نمیدونم این همه خاطره بد چه معنی داره؟؟؟

برای همین میخوام به طور خلاصه درباره زندگینامه م و اینکه چطور از اینجا سردرآوردم براتون بنویسم:

بیست سال و اندی پیش (!) به عنوان اولین فرزند خانواده به دنیا اومدم. از بچگی مشکلات رو از نزدیک حس میکردم و بهش عادت داشتم...مشکلات خانوادگی...اقتصادی...جنگ...

و تنهایی...

تنهایی جزء لاینفک زندگی من بوده و هست.

حدود ۵ سال تک فرزند بودم. خیلی دوست داشتم یه خواهر داشته باشم...ولی خدا ترجیح داد به من دو برادر بده...خوب خواهر و برادر هم زیاد نمیتونن نزدیک باشن...

نوجوانی اوج احساس تنهایی من بود...کمبود یه خواهر...

اما وقتی نوجوانی رو با تمام سختیهاش طی کردم و رفتم دانشگاه تازه فهمیدم هیچ خواهر یا برادری مثل یه دوست خوب نمیشه!

آخه خواهر و برادر به آدم تحمیل میشن...ولی دوست رو خودمون انتخاب میکنیم!

دوستای زیادی داشتم...و قهر و آشتی زیاد...

نزدیکترین دوستم اسمش "النا" است...رزیدنت جراحی...یه دختر سختکوش...و مهربون! 

البته همین طور که گفتم تنهایی جزء لاینفک زندگی منه و دوستش دارم و اکثرآ ازش استفاده میکنم...آدم فقط در تنهایی میتونه اشتباهاتش رو اصلاح و خودسازی کنه...

و خدا همیشه با منه...حتی اون موقع هایی که من فراموشش میکنم...کمکم میکنه...بهترین دوستمه...و بعد از خدا بهترین دوستم "تنهایی" هست! و دوستش دارم!

 

خدا همیشه بهم کمک کرده و کمابیش به خواسته هام رسیدم...پزشکی قبول شدم...

خیلی سخت بود...صد بار خودمو لعنت کردم...ولی خوبیهای زیادی داره...

یکی از بهترین شانس های زندگیم رو همکاری در مرکز تحقیقات مون میدونم

(تو خواب هم نمیدیدم!)

و باید از اینجا به عنوان یک سکوی پرش استفاده کنم...به جاهای بلندتر...

با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردم...گاهی واقعآ به آخر خط رسیدم

(نمیدونم شما آخر خط رو چی میدونید...)

اما حالا بعد از چند سال که یاد گرفتم با مشکلات کنار بیام و اونا رو جزئی از زندگیم بدونم و حتی دوستشون داشته باشم...احساس خوشبختی میکنم!

میدونید...الان فکر میکنم بزرگترین مشکل زندگیم بزرگترین شانس زندگیم بود...چون منو با شرایط جدید و بخصوص افراد جدیدی آشنا کرد که اگه این مشکل نبود من هرگز با این دوستای خوب آشنا نمیشدم! اینو از ته دل میگم

سمت جدید

سلام علیکم و رحمت الله

احتراما" به استحضار میرساند بنده از هفته پیش به سمت کارشناس مرکز تحقیقات روانپزشکی انتصاب شدم!

موضوع از این قراره که "استادجان" هفته پیش زنگ زدند گفتند: آب دستته بذار بیا بیمارستان (تیمارستان!) که داریم مرکز تحقیقات راه میندازیم و به وجود مبارکت خیلی نیاز داریم و این حرفا!

ما هم که رو حرف استادامون حرف نمیزنیم...گفتیم به روی چشم!!!

حالا یه هفته است که صبحا میایم اینجا و "ارد" میشنویم!

ولی خداییش راضی میباشیم...موقعیت اکازیونی بود برای من...

خلاصه دیگه...داریم زبان میخونیم و مقاله از خودمون در وکنیم!!! باشد که مقبول افتد و یه ناکجاآبادی راهمون بدن!

شما هم اگه توصیه یا راهنمایی خاصی دارید از صمیم قلب پذیرا میباشیم...

 

Free patients' visit

Hello to all friends

Sorry for some days leaving there

I was busy

Busy for making of my office

My new office is in country "Sis Abad" next to Mashhad

It has been a village, but now it is a piece of Mashhad

Yesterday was my first working day

I visited all of patients free

Ten patients came here and i have been satisffied with them...

The madical residency exam was counteracted, my mom says it is because i didn't paticipate in this copetition!

I'll tell you last news next days

انواع عشق

سلام

آیا شما چیزی در مورد انواع عشق شنیدید؟

خوب افراد مختلف (مثل پیامبران) هم عشق های متفاوتی داشتن:

*عشق آدم: خوبیش اینه که مورد اولیه

*عشق نوح: بعضیا از ترس طوفان به بهت پناه میارن

*عشق ابراهیم: به خاطرش خیلی چیزای باارزشت رو باید قربانی کنی

*عشق عیسی: آخرش به صلیب می کشنت

*عشق موسی: یه کم که دور میشی یه "گوساله" میاد و جاتو میگیره!!!

 

دکتر بداخلاق

امروز میخوام یه سری از شگردهای کار طبابت رو براتون بشکافم...

 دوستان عزیز انترن دقت داشته باشن که مباحث امروز جدا" مهم و کاربردی می باشند!

همکاران عزیز همه در مورد معنی اصطلاح "fly" در اورژانس خبر دارن

ولی جهت اطلاع بقیه دوستان عرض میکنم که فرایندی است کی طی آن بیماران سمج را "می پرانیم" و از سر خودمان باز میکنیم!

احتمالا" میفرمایید که این کار به دور از وجدان پزشکی است...

ولی خدمتتان عرض کنم که در اکثر موارد کاملا" انسانی است و حتی بیماری که ما fly میدهیم خودش هم خبر ندارد چه لطف بزرگی در حقش میکنیم که یک شب الکی علاف بیمارستان و غیره نمیشود!

مطلب بعدی در مورد پدیده "بد اخلاقی" در شغل شریف پزشکی است.

باز حتما" می فرمایید که اینکار دور از انسانیت است...

اما من به شما اثبات خواهم کرد که در خیلی از موارد مفید و حتی ضروری است!

حالا برای اینکه مطلب بیشتر برایتان باز شود در بخش کارگاه عملی آموزش فنون پزشکی چند مورد از خاطرات جالب خودم را عرض میکنم تا ضمن خنداندن شما و شادی روح اموات (!) به تجربیات شما هم اضافه شود:

 

*اولین بخش اینترنی بنده حقیر بخش قلب بود که با کلی استرس در روز اول نوروز ۱۳۸۵ شروع شد. به جرات میتونم بگم بدترین بخش اینترنی بود! یهو ۳ تا مرض بدحال MI با هم میومدن اورژانس...تازه باید حواست به مریضای بستری و تخت CPR و ...هم میبود. اگه خیلی هنر میکردیم ۲ ساعت در کشیک ۲۴ ساعته میخوابیدم (و کابوس مریض CPR رو میدیدیم) و ساعت ۱ صبح شام یخ کرده ای رو که یکی دوان دوان از سلف گرفته بود نوش جان میکردیم!

با این اوصاف مریضای هیستریک که مشکل جسمی ندارن هم زیاد میومدن...اما یه مورد جالب بود:

خانم جوان ۲۵ ساله یا کمتر با شوهرش اومده بود. پدرش ۲ رور پیش فوت کرده بود و ایشون از یه درد سوزشی قفسه سینه در یک نقطه درست زیر breast چپ شکایت داشت که هیچ ربطی هم به فعالیت نداشت و EKG هم نرمال بود و ...خلاصه شرح حالش مشکل قلبی نبود. اما رزیدنت محترم که خانم دکتری شدیدا" استرسی بودن خانوم رو بستری فرمودن و فرمودن مرتب میری علائم حیاتی میگیری! ما هم با دلخوری هرچه تمام تر یک عدد پرل TNG و ۳ عدد قرص ASA جویدنی را (که روتین اورژلنس بود) خدمت خانوم دادیم و گفتیم بخورید. خانوم خانوما فرمود: من تو قرص خوردن خیلی بدخورم!...چندین بار رفتم کار بقیه مریضها رو انجام دادم و باز برگشتم دیدم خانومه قرصا رو نخورده و فقط عشوه میاد و هرچی اصرار میکردم که باید بخوری به خرجش نمیره... نمیدونم دفعه چندم بود که بهش گفتم و ... که دیگه از کوره دررفتم و گفتم: برای چی نمیخوری خانوم؟! مگه فکر کردی اومدی اینجا تماشات کنیم یا نازت کنیم تا خوب بشی؟!!!!!!

خانوم لوس تیتیش مامانی بهش برخورد و به شوهرش گفت: بریم خونه! اینجا کسی آدمو تحویل نمیگیره!!! ما هم خدمتشون عرض کردیم که برای خروج از اورژانس باید دفتر رو finger print بزنن و بنویسن تمام عواقب خروج از بیمارستان رو به عهده میگیریم!

و اینگونه بود که من اولین fly رو در عمرم انجام دادم!

 

*موارد مشابه زیاده...ولی یه مورد جالب دیگه پیرزنی بود که به دلیل عدم اجابت مزاج در بخش جراحی بستری شده بود. بررسی های مختلف احتمال انسداد روده رو رد کرده بود. در TR فکال ایمپکشن نداشت... ظاهرا" علتش کمبود حرکات روده به دلیل زمین گیری بیمار بود... رزیدنت محترم خدمت ما فرمودند برو fecal extraction کن (یعنی دستکش دستت کن و با انگشت مدفوع رو از روده بیمار محترم خارج کن!) ما اولش زیر باز نرفتیم...ولی وقتی دیدیم حرف زوره...(باز شماها بگید ما پزشکا به تخت سلطنت نشستیم! این فقط یه شمه از کارای کثیفی هست که انجام میدادیم!)

۲ لا دستکش دست کرده و شروع به عملیات "استخراج" کردیم... این وظیفه خطیر رو هر چند ساعت یه بار باید انجام میدادیم! و هر دفعه بود مدفوع چند روز مانده در روده بیمار تمام اورژانس رو معطر میکرد!!! بعد از چند روز بیمار رو مرخص کردن و گفتن باید رژیم مایعات حجیم بهش بدید و...

هنوز چند ساعت بیشتر نبود که مرخص شده بود که این دفعه با استفراغ مدفوعی برگشت! رزیدنت محترم که اعصابش حسابی خط خطی شده بود گفت هرکی اینو fly بده پیش من جایزه داره! من هم گفتم جوری میپرونمش که تا عمر داره این طرفا پیداش نشه!

خودم دستکش پوشیدم و یه مشت دستکش هم بردم داخل اتاق بیمار...یه پاراوان گذاشتم و به همراهی بیمار که دخترش بود (یه خانوم میانسال تا مسن) هم گفتم دستکش بپوش تا دست به کار بشیم!!! دختر پیرزن گفت چرا این خوب نمیشه؟ گفتم: یه چیزی میگم تو به هیچ کی نگو! دکترای اینجا همه بی سوادن و اگه اینجا نگهش داری یه جراحی الکی رو بیمارت انجام میدن! گفت: خوب چه کار کنم؟! گفتم: من خودم اینجا پرستارم!(قابل توجه اینکه ما در مواقع لازم در کشیک خودمان را پرستار معرفی مینمودیم!!) مریض شما چیزیش نیست...فقط پیره و روده ش دیگه درست کار نمیکنه و شما فقط باید این کار خارج کردن مدفوع رو که من الات انجام میدم یاد بگیرید و دستکش از داروخانه بخرید و هر روز خودتان در خانه انجام دهید!

بعد از انجام پروژه استخراج و زدن مخ همراهی ظرف نیم ساعت همراهی رضایت داد و از بیمارستان تشریف برد و همه اورژانس انگشت به دهان مونده بودن که من چطور تونستم بپرونمش!!!

 

*حالا یه مورد از فواید هنر بداخلاقی خودم رو خدمتتون عرض میکنم. البته این روش فقط در مواقع خاصی کاربرد داره. ولی شدیدا" جواب میده! مهمترین مورد وقتی است که بیمار به هر دلیلی از شما حساب نمیبره و شما مجبورید کارتون رو انجان بدید! مخصوصا" اگه بیمار مرد از شما که خانوم هستید حساب نمیبره! اگه یه کلمه محترمانه از بیمار اجازه گرفتید و اون راضی نشد بلافاصله تغییر تاکتیک بدید:

کشیک بخش جراحی بودم. بیمار آقای میانسال و محترم و مودبی بود که برای آماده شدن برای عمل باید NGT (سوند معده از راه بینی) براش میذاشتن. همکار انترن هم کشیکی بنده بعد از اینکه دماغ و دهت بیمار رو سرویس فرموده بودن و نتونستن این کار ساده رو موفقیت آمیز به انجام برسونن توسط بیمار به بیرون از اتاق انداخته شده بودند! در این حال رزیدنت محترم (که از توانایی من در انجام کارهای ماجراجوبانه خبر داشت) اومد به من گفت. گفتم: آخه مریضی که دهنش سرویس شده عمرا" اگه بذاره یکی دیگه بیاد آزارش بده! گفت: من نمیدونم! این باید NGT براش گذاشته بشه و بره اتاق عمل! هر جور که هست انجامش بده!

من وقتی دیدم مجبورم به خودم مسلط شدم و وسائل رو برداشتم و با اعتماد به نفس رفتم سر مریض... مریض گفت: چه کار میخواید بکنید؟ من دیگه اجازه نمیدم! بنده هم اخمام رو تو هم کشیدم و با عصبانیت گفتم: از این حرفا نداریم! یا الان NGT رو میذارم...یا تشریف میبرید خونه! چون بدون NGTحق رفتن به اتاق عمل رو ندارید!

(قابل ذکره که به دلیل خشن بودن اون روی من و اینکه قدم بلنده و به سقف میرسه(!) اگه صدام رو بالا ببرم آقایون هم از من حساب میبرن! من برخلاف بقیه دوستان در کارهای عملی دقیق بودم. ضمن اینکه بیمار رو اذیت نمیکردم سریع تر هم کار رو انجام میدادم...ولی گاهی خشونت (به قول بچه ها خشانت) هم لازمه!)

بیمار حسابی سرجاش نشست و من مثل همیشه با دقت کار رو انجام دادم و بدون هیچ درد یا خونریزی NGT رد شد... بیمار که تصور میکرد این کار اصولا" کار خشن و سختیه از اینکه راحت انجام شد تعجب کرده بود... وقتی داشتم NGT رو fix میکردم یه چیزی با همراهیش پچ پچ کرد و بعد به من گفت: "خیلی ممنون خانوم پرستار! معلومه شما با اینکه بداخلاقید از نفر قبلیه واردترید!" از شنیدن این حرف خندیدم! این یکی از جالب ترین خاطرات من بود...

 

*سنگان که رفته بودم اوایلش با مردم خیلی مهربون بودم...اما طولی نکشید که فهمیدم در سنگان و اکثر محیط های روستایی پزشک خانواده باید جدی و تا حدی بداخلاق باشه...وگرنه کلاهش پس معرکه است! مردم با توقعات نابجای عجیب و غریب به درمونگاه میومدن و وقتی به هدفشون نمیرسیدن دعوا راه مینداختن و عده کشی و فحش و تو از اینجا سالم بیرون نمیری و...

پس تصمیم گرفتم تغییر رویه بدم و... سرایدار محترم میگفت: تو اینجا به دکتر بداخلاق معروف شدی! حتی یه بار وقتی همکارم کشیک بود و تلفن زنگ زد من اومدم جواب بدم...یه خانوم بد ادبی بدون سلام گفت: امروز کدوم دکتر کشیکه؟! من که منظورش رو فهمیدم با صدایی خشن گفتم: شما با کی کار دارید؟! خانومه هم که صدای منو شناخت و فکر کرد خودم کشیکم بدون جواب دادن گوشی رو قطع کرد! و اینجوری یکی از مریضهای همکارم هم پرید!

 

*یه بار که سنگان کشیک بودم عصر یه جوون موتوری رو که تصادف کرده بود ۱۵ نفر همراهی لات آورده بودن و برای یه زخم کوچیک تمام اورژانس رو روی سرشون گذاشته بودن! وقتی از میون جمعیت تونستم رد بشم و بالای سر مصدوم برسم چشمم به زخم افتاد و گفتم: برای همین زخم اینجا رو شلوغ کردید و سروصدا راه انداختید؟! فکر کردم یکی زخم شمشیر خورده!!! بعد از انجام کار با وجود مخالفت شدید همراهی ها بیمار رو برای گرفتن رادیو گرافی فرستادم خواف...

چندین ماه بعد یه روز اتفاق مشابهی افتاد: یه موتوری تصادفی و ۱۵ تا همراهی ... در حالی که دستم رو به کمرم زده بودم از میون جمعیت (که چشمشون که بمن افتاد خفقان گرفتن) رد شدم کار مریض رو انجام دادم و سریع جمعیت متفرق شدن...از سرایدار پرسیدم: چی شد اینا تا چشمشون به من افتاد ساکت شدن؟! گفت: اینا همونا بودن که چند ماه قبل حالشونو گرفتی...تا فهمیدن تویی گفتن بچه ها خفه بشید که خانوم دکتر بداخلاق باز میفرستمون خواف!!!!!

 

خلاصه کلام: خشونت در شغل ما در خیلی از موارد لازمه...وگرنه کار بیمار (که گاهی حیاتی هم هست) انجام نمیشه... ولی به خدا قسم من همیشه و با همه بداخلاق نبودم !

 خیلی اوقات هم مهربون بودم!