تبریک...خاطره...

سلام

دیروز روز استاد جون بود، اما به دلیل پاره ای مسائل نشد بنویسم...

امشب با یه روز تاخیر اومدم به "استاد جون" خودمون و همه استاد جونهای مهربون دنیا، و حتی تمام استادجون های بداخلاق دنیا (!) این روز رو تبریک و خسته نباشید بگم!

خدایی ای والله! دمتون گرم که این قدر صبر دارین و ما شاگرد تنبلای خنگ رو تحمل میکنین!

همین طور امشب از این تریبون (!) استفاده میکنم تا از سرکار خانم خجسته و سرکار خانم محمدزاده دبیران محترم درس شیرین ریاضی که در راهنمائی "آسیه" و دبیرستان "نوربخش" چندین سال دق شون دادم عذرخواهی و سپاسگزاری کنم!(اونقدر بچه شر و اراذل اوباشی بودم که شک ندارم فراموشم نکردن!)  


 

 


دلم میخواست یه خاطره از "استاد جون" بگم، ولی از اونجا که لحظه لحظه ویزیتها و راندها و حتی دوندگیهای "تز کذائی" برام خاطره است نمیدونم از کدومش بنویسم...اگه یادم اومد مینویسم...

 


پی نوشت ۱ :

هفته پیش به طور غیرمنتظره ای دو نفر از اقواممون فوت کردن و من هنوز نتونستم برای مجلس ختم به تهران یا حتی مشهد خودمون برم... 

غمگینی از این موضوع باعث شد که متاسفانه حوصله آپ کردن نداشته باشم...

 

پی نوشت ۲ (خاطره ای از استادجون) : 

پارسال دقیقا" همین موقع ها بود که بعد از مشخص شدن محل گذروندن طرحم تصمیم گرفتم برم پیش "استادجون" تا خداحافظی کنم (گویا میخواستم به سفر قندهار برم!!!)

با کلی ذوق و شوق رفتم اتاقشون...خودشون رفته بودن ویزیت بخش...ما هم تو اتاق منتظرشون نشستیم...یکی از اساتید روانشناسی که در حال گرفتن PHD از دانشگاه تهران بودن و مشاور آماری تز اینجانب نیز بودن هم تو اتاق منتظر بودن تا در مورد مقاله تز کذائی صحبت کنیم...آقای استاد روانشناسی از من درباره پروفایل قند و چربی و مقدار طبیعیش و ارتباطش با بیماری های قلبی (سکته!) پرسیدن...ایشون فرمودن که هفته پیش با کلی دردسر بلیط سفر به تهران برای رفتن سر کلاس یکی از اساتیدشون رو پیدا کردن...اما وقتی رفتن سرکلاس دیدن که اعلامیه ترحیم استادجونشون رو زدن...ایشون سکته (MI) کرده بودن یا بهتره بگم دانشجوها "سکتونده بودن شون!!!" ...ما هم برای همدردی با استاد روانشناسی کلی آخ و واخ و خاک تو سرم کردیم و لبمان را (الکی!) گزیدیم...

اما چشمتان روز بد نبیند که وقتی "استادجون" خودمون تشریف آوردن حسابی گند زدیم!

استاد روانشناسی به استاد جون گفتند: نمیدونی چی شد دکتر... با کلی دردسر رفتم تهران سرکلاس یکی از استادام، ولی دیدم مرده!!! ... اینکه آدم این همه راه برای یه کلاس بره و کلاس این طوری کنسل بشه، اون هم با اون لحن خنده داری که استاد روانشناسی تعریف کردند باعث شد که من ناخودآگاه خنده م بگیره!!! متاسفانه "استادجون" یهو چشمشون به من افتاد که پوزخندی بر لبانم نقش بسته بود...

بقیه شو خودتون تصور کنید...یه دفه اخم های "استادجون" درهم فرورفت و ما تازه که فهمیدیم چه خرابکاری ای کردیم از خجالت سرمان را پایین انداختیم..."استادجون" داشتند موضوع رو فراموش میکردند که ما یه سوتی دیگه دادیم...اینجانب بعد از انتقال اطلاعات به SPSS تمام پرسشنامه هایی رو که به زحمت داده بودیم مریضا پرکنن "سربه نیست" کرده بودیم و یکی از اطلاعاتی که وارد نکرده بودیم، چون فکرنمیکردیم لازم بشه و "استادجون" بدشون نیومده بود 2 سال بعد از تصویب پروپوزال (!) اون رو هم وارد مقاله کنن missed شده بود!!!

دیگه از این به بعدش رو شما نمیتونید تصور کنید و فقط باید بشنوید...بعد از اینکه حسابی مورد سرزنش و عتاب "استادجون" واقع شدم نزدیک بود لطف ایشون شامل حال ما بشه و یه کتک مفصل نوش جان کنیم!!! که جون سالم به در بردیم!!!

و این موضوع باعث شد که.................................

 

نتایج اخلاقی این خاطره : 

1-وقتی که جلوی "استادجون" حرفی به نظرتون خنده دار میرسه خودتون رو کنترل کنید !

2-کمد اتاق شما باید یه بایگانی عظیمی از پرسشنامه هایی باشد که نمیدونید شاید یه روزی به درد می خورد یا نه !!!

3-خواهشا" شما دیگه ما رو به خاطر اشتباهمون سرزنش نفرمائید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد