غیبت صغری

به خاطر تاخیر طولانی که در آپیدن(!) پیش اومد عذرخواهم!

این مدت خیلی درگیر و خیلی هم بی حوصله بودم...

امروز آخرین پایش مسخره و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم و یه ماه دیگه بای بای سنگان!!!

نسبتا" خوشحالم...

اما امروز بعد از خوندن آخرین پست دوستمون "ریولی حسن کور" تصمیم گرفتم از خاطرات بخش شیرین روان بنویسم:

 

*یکی از اساتید روان که مدیرگروه نیز میباشند خاطره ای از یکی از "پیامبران" بیمارستان ابن سینا نقل فرمودند:

طرف رو که ادعای پیامبری داشته چند هفته تحت درمان داشتن و بعد ازش میپرسن هنوز هم اعتقاد داری پیامبر هستی؟! طرف به یه مریض دیگه اشاره میکنه و میگه از ایشون بپرسید! وقتی از بیمار مورد نظر می پرسن موضوع چیه میگه : "به شکوه و جلالم قسم اگه عمرا" این دیوونه رو به پیامبری برگزیده باشم!!!" (همان طور که حدس زدید طرف "خدا" بوده!!! )

 

*یه شب تو کشیک یه مریض آوردن که سابقه ضربه به لوب فرونتال (پیشانی) مغز در 16 سال پیش رو میداد و کلا" قاطی کرده بود و شلوغ میکرد و جوک میگفت و ...(اینها همه علائم مشکلات لوب فرونتاله) مریض خیلی بامزه بود...شدیدا" خنده م گرفته بود...هرکاری میکردم نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم و میترسیدم خانواده ش ناراحت بشن...جالب اینکه نه تنها خودش، بلکه خانواده ش هم وقتی دیدن من خنده م گرفته عمدا" خنده دار تعریف میکردن تا من لذت ببرم!!!

وقتی ازش پرسیدم نظرت درباره زندگی چیه این طور گفت: 

"زندگی منشوری ست در حرکت دوار!!!" و ما منفجر شدیم! برادرش میگفت هردفه این سوال رو میپرسن همین جواب رو میده! تازه از وقتی با یه دیوونه دیگه تو بیمارستان هم اتاق شده بوده، سرش رو با "تاید" میشوره و همه گیس های افشانش ریخته!!!

وقتی پرسیدم : زن و بچه که نداره؟ جواب دادن : زن نداره، ولی یه پسر داره!!! پرسیدم چطور؟! گفتن از زن دومشه! اولی 4 ماه تحملش کرد، دومی 6 ماه و سومی 3 ماه!!! (عصبانیت!)

 

* یه روز دختردائی دیوونه ندیده م میخواست بیاد بیمارستان ابن سینا سر ویزیت...ما گفتیم باید یه داستانی بسازیم...به "استاد جون" فرمودیم : ایشون شدیدا" به روانشناسی علاقه مند میباشند! (خالی بندی!) و ایشون باور فرمودن! (خجالت!)

اون موقع یه مریضی بستری کرده بودیم که علائمش از وسواس داشت به سمت اسکیزوفرنی میرفت...اون روز ازش پرسیدم وسواست چطوره؟ گفت بهتره. گفتم روزی چندبار دستتو میشوری؟ گفت 2 بار!!! (و دختر دائی جان از خنده مرده بود که چه وسواس شدیدی داره!!!)

 

* تو بخش روان دو تا اکسترن مودب داشتیم...یه روز تو بخش مردان که یه میز وسط سالنش بود و اونجا مریضا رو ویزیت میفرمودیم (از ترس جانمان!) یکی از اکسترن ها فرمود : خانوم دکتر، بیا ببین روی میز با خودکار چی نوشتن!!! رفتم دیدم یه مریضی که اسمم رو از رو لیبل م خونده بوده نوشته :

I Love M

 

M همون اسم بنده است، زیرش اسم و فامیلش و تاریخ و امضاش...

مریضه رو نمیشناختم...یه روز موضوع رو برای دوستم تعریف کردم...گفت مریض من بوده!!! گفتم الان کجاست؟!!! گفت از بیمارستان فرار کرده!!! (دیوونه عاشق فراری رو تصور کنید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد