خاطرات شیرین سنگان سیتی

یادش بخیر...هیچ وقت فراموش نمیکنم...
چه زود گذشت...مامانم قبل از طرح میگفت باید یه جای دورافتاده بری تا مرد(آدم) بشی! (آخه جمعیت اناث که از سربازی معافن!)
ما هم رفتیم دو قدمی مرز افغانستان...
و اما خاطرات:


* (برای زیر ۱۸ سال ممنوع!) سنگان سگ ولگرد زیاد داشت و هر از گاهی مردم با گازگرفتگی میومدن...اما یه موردش خیلی جالب بود...جناب هاپو testis پسر جوان مادرمرده رو گاز گرفته و آش و لاش کرده بود! در حالی که فرستادمش بیمارستان خواف و البته حدس میزدم از اونجا میفرستنش تربت حیدریه یا مشهد و دلم براش سوخته بود (چون به احتمال زیاد ارکیدکتومی میشد) از خنده روده بر شده بودم! از وضعیت مریض تاکنون خبری در دست نمیباشد!


* یه آقای میانسال تا مسن در سنگان بود با قد بلند و خوش تیپ (البته با لباس محلی بلند) که زیاد میومد درمونگاه و ...یه دفه اومده بود تا سرمی رو که یک دکتر دیگه نوشته بود تزریق کنه...روی تخت خوابیده بود و من در اتاق پزشک مگس میپروندم...یهو گفتن بدو بیا که مریض کارت داره! گفتم کارم دراومد! پیرمرد بدحال شده!
رفتم بالا سرش...

گفتم چی شده پدرجان؟! 

گفت یه عرضی داشتم! 

ـ بفرمایید... 

ـ من آخوند هستم...

(گفتم حتمآ میخواد بگه چرا روسرست رفته عقب دخترجان!! دستم رفت طرف روسریم...)

ـ خوب؟!

ـ من متوجه شدم شما یه مشکلی دارین!

(تعجب نکنید! در سنگان مریض مشکل پزشک رو تشخیص میده و درمان میکنه!)
(با تعجب) ـ چی؟! 

 ـ تو بختت بسته است!!! 

(نمیدونید با چه زحمتی جلوی ترکیدن خودم رو گرفتم! )
ـ شما از کجا فهمیدید؟! (در حالی که اصلآ به این حرفها اعتقادی ندارم و برای سرکار گذاشتن)

ـ خوب من آخوندم دیگه!!! خیلی چیزا رو میفهمم!!!  (با قیافه حق به جانب!)

 ـ حالا راه حلش چیه؟!  (در حالی که وانمود میکردم باورم شده)
ـ  هاااااااااااا!  راه حلش دست خودمه! تلفنمو بگیر...یه روز بیا خونم...یه طناب یک متری هم بیار...من این طناب رو ۲۲ تا گره محکم میزنم و توی مشتم میگیرم و یه دعایی میخونم و توش فوت میکنم و به حول و قوه الهی هر ۲۲ گره خودبخود باز میشه...بخت تو هم باز میشه!!!

(در حالی که از خنده مرده بودم به روش نیاوردم که اعتقاد ندارم...)
وقتی به همکار مامام گفتم گفت که به اون هم گفته بختت بسته است!

فرداش برای ۲ تا خانوم بهورز سنگانی تعریف کردم تا بخندیم...پرسیدن: اسمش چی بود؟ نکنه فلانی بود؟!
ـ آره! حالا این واقعآ آخوندتونه؟!(توضیح اینکه سنگانیها همگی اهل تسنن هستن) 

ـ نه! باباش آخوند بوده!

ـ چه بامزه بود! 

ـ دیگه باهش حرف نزنی ها! 

ـ چرا؟! 

ـ این مردک فاسده و یه بار در ملا عام شلاق خورده...آخه خانوما رو به هوای وا کردن بخت و حل کردن مشکل اجاق کوری شون میبرده خونه ش و خودش مشکلشونو حل میکرده!!!!!!!!!!!!!

(بعد فهمیدم بنده خدا مشکل روانی داره)
۲ روز بعد از این ماجرا مامانم بهم زنگ زد و (به شوخی) گفت: مثل اینکه کار پیرمرده درست بوده...آخه دو مورد زنگ زدن خونه آمارتو بگیرن!!!!!!
سر این قضیه هم کلی خندیدیم!
جزو عادات این آقای پیرمرد این بود که هفته ای یک بار پاشه بیاد درمونگاه و ویزیت نده (آخه کی میتونست از اون ویزیت بگیره؟!) و نیم ساعت چاق سلامتی کنه و فشارش رو بگیرن و یه آزمایش چک آپ کامل هم براش بنویسن و اون هم در آزمایشگاه رایگان انجام بشه و...(در حالی که نه مریضی جسمی خاصی داشت و نه وضع مالیش بد بود)
دفه دوم گفتم بذار یه حالی به این آقا بدم تا دست از سرمون برداره...
بعد از اینکه فشارش رو گرفتم بعد از تشکر فراوان گفت آزمایش کامل چک آپ بنویس تا همینجا انجام بدم...

من هم علاوه بر آزمایشات روتین که هفته ای یک بار انجام میداد S/E و S/C (گلاب به روتون اسمیر و کشت مدفوع!) هم نوشتم که در سنگان انجام نمیشد و باید میرفت خواف!

چشمتون روز بد نبینه...وقتی از آزمایشگاه برگشت گفت: خانوم دکتر! مثل اینکه شما دیشب نخوابیدید؟!

ـ چطور مگه؟! 

ـ آخه چرا آزمایش مدفوع نوشتی که من بدبخت رو آواره خواف کنی؟! 

ـ لازمه پدرجان! (خوب حتمآ یه کرمی داشت دیگه!!!!)

بعد از کلی دعوا کردن بالاخره ازمایشگاه رو راضی کرد که S/C رو بیخیال بشه و بقیه رو همونجا بگیره...ولی حداقل تا وقتی که من سنگان بودم دیگه جناب آقای آخوند (یا آخوندزاده) رو ندیدم!!!

vertigo

سلام

چند روزه که میخوام پست بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم!

افکارم خیلی درهم وبرهمه! افکار disorganized و از این شاخه به اون شاخه پریدن و خلق و motivation بالا و پایین! تشخیص افتراقی شما چیه؟! BMD یا اسکیزوفرنی؟!

یه ماه پیش بعد از ۳ ماه خرخونی یه دفه یه چیزی خورد تو کله م و درس رو بوسیدم گذاشتم کنار...چون به این نتیجه رسیدم تو این مملکت هیچی نمیشم...و اگر هم بشم اون چیزی نیست که میخوام!  من دنبال این نیستم که یه مدرک آبکی بگیرم و یه مطبی در شهرستان بزنم و پول و پله ای دست و پا کنم و چندسال بعد یه مطب شیک تو مشهد و....

اینا برام جالب نیست. قبلا" دوست داشتم راه استادجون رو در پیش بگیرم...ولی این هم جالب نیست. نه استادجون زیاد از شرایطش راضیه و نه من کاملا" روش ایشون در غرق شدن بین انبوه کارای نیمه کاره بی نتیجه که درجه اهمیتشون هم معلوم نیست میپسندم! (جالب اینکه دست ما رو تو حنا گذاشتن و تشریف بردن تهران برای کنگره!)

خلاصه...حالا که هنوز راهبه ام و خودمو گرفتار نکردم ترجیح میدم برای کسب تجربه هم که شده از ایران برم...تو این یه ماه مرتب دارم search میکنم که شرایط چه کشوری بهتره... و الان رسما" "vertigo" گرفتم! هنوز تصمیم مطمئنی نگرفتم...

 

استادجون

سلام ما تا اطلاع ثانوی تصمیم گرفتیم اینجا از "استادجون" بنویسم...

.

.

.

یه دفه اون زمونا که جوون بودیم به سرمون زد که با استادجون تز بگیریم

رفتیم التماس و درخواست...

فرمودند: مگه خل شدی که می خوای خودتو تو دردسر بندازی؟!

مگه نشنیدی میگن دکتر فلانی خیلی "گیربده" است؟!

گفتم: چرا شنیدم !!! ولی به من تز بدید!

.

.

.

بعد از تصویب پروپوزالم یه روز تو حیاط بیمارستان داشتم در مورد تز با استادجون صحبت میکردم که جناب مدیرگروه رد شدند...ما سلام و احوالپرسی کردیم...یهو مدیرگروه بطور غافلگیرانه ای از من پرسیدند: آقای دکتر چطورن؟!

من که در حالی که دوتا شاخ تو سرم سبز شده بود احوالپرسی رو تموم کردم (ذکر این نکته لازمه که مدیرگروه اصلآ با من برخوردی نداشتند و نمیشناختند)

در این لحظه استادجون رو دیدم که چهارتا شاخ گنده رو کله شون سبز شده و مترصد هستند که سردربیارن!!!(احتمالآ به خودشون میگفتن چطور مدیرگروه از ازدواج این ناقلا خبرداره و من استادراهنما بی اطلاعم؟!)

بعد از خداحافظی با مدیرگروه عمدآ بحث رو سریع به موضوع تز کشوندم...

اما استادجون با شیطنت فرمودند: نه! اول بگو آقای دکتر کیه؟!!!!!!

ما فرمودیم: اشتباه گرفته بودند. درست نبود جلوی شما به روشون میاوردم!

استادجون فرمودن:آها! خوب کاری کردی! 

(بعدآ فهمیدم مدیرگروه منُ با دختر یکی از اساتید - که هیچ شباهتی هم به من نداشت! - اشتباه گرفته بودن!)

فوتبال

سلام به همگی

مدتیه که مشغولم...مشغول کارای ...

دارم فکر میکنم چه خاطره ای بنویسم...

آها!

همین هفته پیش بود پیش استادجون بودم. دارم مقالاتشو سروسامون میدم.

با یکی از همکارا تو دفتر مجله نشسته بودیم.

استادجون با دستشون درگیر بودن...آخ آخ...

دوباره:

وای...مردم...دستم...دیروز آمپول زدم!!!

منظورشون این بود که بپرسین چی شده!

پرسیدم: خدا بد نده! چی شده آقای دکتر؟!

با هیجان فرمودن: "tennis elbow" (بیماری آرنج تنیس بازان) گرفتم!

گقتم: مگه تنیس هم بازی میکنید؟!

فرمودند: نه! فوتبال بازی میکردم !!!

با خانوم دکتر همکارمون 2 ساعت میخندیدیم که چطور میشه فوتبال بازی کرد و "tennis elbow" گرفت!!!

آقای دکتر فرمودند: دروازه بان بودم!

بدون شرح.

سلام

چند شبه که میخوام خاطره بنویسم. ولی...

اونقدر خاطرات دارم که نمیدونم از کدوم شروع کنم...

.

.

.

روز اول بخش مغزواعصاب (۵/۴ سال پیش) طبق معمول از خواب دیر بیدار شدم و ساعت ۱۰ رفتم بخش(ایول دودری!) تو بخش خبری از بچه ها نبود...رفته بودن درمونگاه. خیلی سریع خودمو به درمونگاه مغزواعصاب رسوندم. باعجله داشتم وارد اتاق میشدم که...سریع اومد از اتاق خارج بشه و نزدیک بود تصادف کنیم! هردو از دیدن هم تعجب کردیم. سریع خودمونو جمع و جور کردیم و بدون اینکه به روی خودمون بیاریم که آشنا هستیم از کنار هم رد شدیم...

با خودم گفتم این اینجا چه کار میکنه؟! ظاهرآ اون هم حسابی شوکه شده بود.

اول فکر کردم کاری تو درمونگاه ما براش پیش اومده بوده. ولی زود فهمیدم که اتفاقی با ما هم گروه شده! یعنی یک ماه باید قیافه همدیگرو تحمل کنیم! اون رسمآ جازده بود...

.

.

.

یه استادی داشتیم به نام دکتر فروغی پور. چون خیلی دوسشون دارم ازشون نام میبرم و امیدوارم همیشه سایه شون رو سر دانشجوها باشه. دستور داده بودن که هر دانشجویی یه قسمت از درس رو بیاد کنفرانس بده. هیچ وقت یادم نمیره وقتی که داشت در مورد انواع پاتولوژیک راه رفتن کنفرانس میداد دکتر فروغی پور بهش گفتن راه رفتن اردکی رو عملآ نشون بده و... من بدجنس چقدر ته کلاس ریسه رفتم!!! تمام مدت یک ماه بخش اعصاب به این فکر میکردم که اون که یه سال از ما بالاتره چرا این بخش رو با ما میگذرونه؟!

چند ماه بعد دوستم از دهنش در رفت که دفه پیش اومده مرام بذاره. بجای دوستش امتحان داده که مچش رو گرفتن و تجدید بخش شده! اون هم دم امتحان پره انترنی!

من که باورم نمیشد اون مرام بذاره...اما ظاهرآ یه دفه یواشکی به جای من دفتر حضور و غیاب رو امضا کرده بود...