-
گل یا پوچ؟
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:48
پوچ
-
۹۰
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:47
سلام زمان تحویل سال ۸۸ تو سنگان کشیک بودم ... تک و تنها سال ۸۹ خونه بودم...سال عجیبی بود...چه اتفاقاتی برام افتاد...از این اتفاقات کلی خوشحال شدم...اما بعد فهمیدم به صلاحم نبوده... دیشب دعا کردم خدا به همه اون چیزی که حق و صلاحشون هست بده...نه اونی که خودشون میخوان برای خودم دعا کردم که نفرت از همه مردم رو از دلم...
-
سکوت
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:47
وقتی گوش شنوا نیست حرف تازه ای ندارم سر عاشقی نمونده که به صحرا بگذارم شور شاعرانه ای نیست غزل و ترانه ای نیست به لب آینه حتی حرف عاشقانه ای نیست هر کسی می پرسد ازمن در چه حالی در چه کاری تو که اهل روزگاری خبر تازه چه داری می بینن اما می پرسن چه سوال خنده داری چی بگم وقتی که هیچکس منُ از من نمی فهمه حرفای نگفتنی رو جز...
-
یه براده آهن.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:46
سلام بعد از چند ماه احساس میکنم که از تو پیله ام دراومدم...داشتم خفه میشدم! چقدر من ساده ام...همه رو مثل خودم یک رو میدیدم... ولی حالا دارم یاد میگیرم که واقع بین باشم... همه ما وقتی که یه آدم معمولی هستیم از آدمای قدرتمند زورگو انتقاد میکنیم و ادعا میکنیم که اگه من جای این بودم چنین و چنان میکردم...مدینه فاضله...
-
یک دو سه.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:46
یک دو سه... شروع میکنم... یه شروع دوباره... برای یک شروع دوباره باید یه خونه تکونی حسابی راه بندازم... باید خیلی از خاطرات تلخ و شیرین رو از ذهنم دور بریزم... و دوباره متولد بشم... شاید این اتفاقات همگی امتحان بوده...
-
ََApoptosis
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:45
سلولهای بدن ما اغلب در حال تقسیم هستند. مرحله نمو مرحله ای هست که سلولها بزرگ و بالغ میشن. گاهی بعضی از سلولها به مرحله ای از رکود در رشد میرسن. ... و گاهی سلولها دست به اقدامی میزنند که بهش آپوپتوز (مرگ برنامه ریزی شده سلول) گفته میشه. ژنهای خاصی فعال میشن...آنزیم هایی ساخته و ترشح میشن... و سلول خودش رو از بین...
-
سراب
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:45
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود، از ما میگریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفال میزنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه میپنداشتیم...
-
انتظار.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:44
دیگه از خستگیام خسته شدم دیگه ز بستگیام بسته شدم میزنم تیر به قلب بستگی اگه آزاد بشم ز خستگی بسه تنهایی دیگه توی قفس بسه این قفس بدون هم نفس دیگه بسه تشنگی بدون آب خوردن فریب و نیرنگ سراب واسه هر کی دل من تنگ میشه تا میفهمه دلش از سنگ میشه دوستی از رو زمین پاک شده مردی و مردونگی خاک شده هر کی فکر خودشه تو این زمون تو...
-
دانشمند انرژی هسته ای.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:44
سلام علیکم تازگیا اوضاع مرکز تحقیقات یه کم بهتر شده منظم تر شدیم من شدم مسئول ریختن مخ ملت توی فرغون! به بر و بچی که با استاد جون تز گرفتن کمک میکنم آخه استاد جون خودشون وقت ندارند! کارهای دیگه هم انجام میدم... گاهی وقتا آب حوض هم میکشم ! کلاس زبان هم میرم شب ها تو خواب با خودم انگلیسی صحبت میکنم! ای ول کلاس! تازگیا...
-
خبر خاصی نیست.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:43
سلام و عرض پوزش به خاطر دیر آپ کردن... اگر از حال من جویا شوید به خدا ملالی نیست جز دوری شما...! مرکز تحقیقات کماکان با بی نظمی تمام به کار خودش ادامه میده و من بیشتر وقتم رو برای خوندن زبان گذاشتم... خبری از چاپ شدن مقاله ها نیست و با افسردگی تمام به کارم ادامه میدم... واقعا" نمیدونم چی بنویسم... هیچ خبری نیست و...
-
روز مرگم.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:42
روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید همه را مست و خراب از می انگور کنید مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید مست مست از همه جا، حال خرابش بدهید بر مزارم مگذارید بیاید واعظ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید شاهدی رقص کند، جمله شما کف بزنید روز مرگم وسط سینه من چاک زنید اندرون دل من یک قلمه...
-
آیا انتظار به پایان خواهد رسید؟؟؟
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:42
سلام استاد جان هنوز روشن نشده اند و من حسابی کلافه ام! 4 مقاله از خودم در وکردم که هنوز در لپ تاپ ایشان خاک میخوره... البته یه مقاله اورولوژی زمان اینترنی چاپ کردم...شاید اون به دردم بخوره... و اینکه... می خوام کلاس آیلتس ثبت نام کنم...
-
هنوز هم معطل میباشیم.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:42
سلام قبلا" گفتم هر دم از این باغ بری میرسد... فردا یه قرار کاری دارم خبرش رو بهتون میدم.
-
معطل می باشیم.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:41
سلام علیکم کار فورس ماژور تموم شد و فعلا" معطل استادجان هستم که فایل مربوط به کار جدید رو بدن و کارای قبلی رو هم بخونن... ایشون فرمودن: باور کن من اگه موتورم روشن بشه دیگه یه ریز کار میکنم... دعا کنید موتور استاد روشن شه! اصلا" بیایید همه باهم استاد رو هل بدهیم تا شاید روشن شه! الهی آمین...!
-
چند توضیح
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:41
سلام دوستان چند روزه که یک دوست نسبتا" محترمی که فکر میکنند کارآگاه هستند (!) کامنت های عجیبی میگذارند...یه روز خودشونو روانشناس بالینی معرفی میکنند...و یه روز یه بیمار روانی!!! ادعا میکنند که من رو میشناسند... نوشته هایی علیه مردم سنگان نوشتم... میخوان جبران کنند و کارهایی بر ضدم انجام بدن! (مدتی پیش هم مورد...
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:40
سلام سال نو همگی مبارک معذرت میخوام که دیر آپ کردم سرم شلوغ بود...استاد جون (همون استاد راهنمای عزیز پیشین و رئیس جون مرکز تحقیقات روانپزشکی) کلی کار سرم ریخته بودند قبل از عید کلی مبلمان و کامپیوتر واسه مرکز تحقیقات خریدیم دیروز هم بنائی داشتیم...اتاق مرکز تحقیقات با اتاق استاد جون (رئیس جون) ادغام میشه یک عدد مقاله...
-
سمت جدید
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:39
سلام علیکم و رحمت الله احتراما" به استحضار میرساند بنده از هفته پیش به سمت کارشناس مرکز تحقیقات روانپزشکی انتصاب شدم! موضوع از این قراره که "استادجان" هفته پیش زنگ زدند گفتند: آب دستته بذار بیا بیمارستان (تیمارستان!) که داریم مرکز تحقیقات راه میندازیم و به وجود مبارکت خیلی نیاز داریم و این حرفا! ما هم...
-
Free patients' visit
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:39
Hello to all friends Sorry for some days leaving there I was busy Busy for making of my office My new office is in country "Sis Abad" next to Mashhad It has been a village, but now it is a piece of Mashhad Yesterday was my first working day I visited all of patients free Ten patients came here and i have...
-
انواع عشق
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:38
سلام آیا شما چیزی در مورد انواع عشق شنیدید؟ خوب افراد مختلف (مثل پیامبران) هم عشق های متفاوتی داشتن: *عشق آدم: خوبیش اینه که مورد اولیه *عشق نوح: بعضیا از ترس طوفان به بهت پناه میارن *عشق ابراهیم: به خاطرش خیلی چیزای باارزشت رو باید قربانی کنی *عشق عیسی: آخرش به صلیب می کشنت *عشق موسی: یه کم که دور میشی یه...
-
دکتر بداخلاق
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:38
امروز میخوام یه سری از شگردهای کار طبابت رو براتون بشکافم... دوستان عزیز انترن دقت داشته باشن که مباحث امروز جدا" مهم و کاربردی می باشند! همکاران عزیز همه در مورد معنی اصطلاح "fly" در اورژانس خبر دارن ولی جهت اطلاع بقیه دوستان عرض میکنم که فرایندی است کی طی آن بیماران سمج را "می پرانیم" و از...
-
خاطرات شیرین سنگان سیتی
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:37
یادش بخیر...هیچ وقت فراموش نمیکنم... چه زود گذشت...مامانم قبل از طرح میگفت باید یه جای دورافتاده بری تا مرد(آدم) بشی! (آخه جمعیت اناث که از سربازی معافن!) ما هم رفتیم دو قدمی مرز افغانستان... و اما خاطرات: * (برای زیر ۱۸ سال ممنوع!) سنگان سگ ولگرد زیاد داشت و هر از گاهی مردم با گازگرفتگی میومدن...اما یه موردش خیلی...
-
vertigo
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:37
سلام چند روزه که میخوام پست بنویسم ولی نمیدونم چی بنویسم! افکارم خیلی درهم وبرهمه! افکار disorganized و از این شاخه به اون شاخه پریدن و خلق و motivation بالا و پایین! تشخیص افتراقی شما چیه؟! BMD یا اسکیزوفرنی؟! یه ماه پیش بعد از ۳ ماه خرخونی یه دفه یه چیزی خورد تو کله م و درس رو بوسیدم گذاشتم کنار...چون به این نتیجه...
-
استادجون
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:36
سلام ما تا اطلاع ثانوی تصمیم گرفتیم اینجا از "استادجون" بنویسم... . . . یه دفه اون زمونا که جوون بودیم به سرمون زد که با استادجون تز بگیریم رفتیم التماس و درخواست... فرمودند: مگه خل شدی که می خوای خودتو تو دردسر بندازی؟! مگه نشنیدی میگن دکتر فلانی خیلی "گیربده" است؟! گفتم: چرا شنیدم !!! ولی به من...
-
فوتبال
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:36
سلام به همگی مدتیه که مشغولم...مشغول کارای ... دارم فکر میکنم چه خاطره ای بنویسم... آها! همین هفته پیش بود پیش استادجون بودم. دارم مقالاتشو سروسامون میدم. با یکی از همکارا تو دفتر مجله نشسته بودیم. استادجون با دستشون درگیر بودن...آخ آخ... دوباره: وای...مردم...دستم...دیروز آمپول زدم!!! منظورشون این بود که بپرسین چی...
-
بدون شرح.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:35
سلام چند شبه که میخوام خاطره بنویسم. ولی... اونقدر خاطرات دارم که نمیدونم از کدوم شروع کنم... . . . روز اول بخش مغزواعصاب (۵/۴ سال پیش) طبق معمول از خواب دیر بیدار شدم و ساعت ۱۰ رفتم بخش(ایول دودری!) تو بخش خبری از بچه ها نبود...رفته بودن درمونگاه. خیلی سریع خودمو به درمونگاه مغزواعصاب رسوندم. باعجله داشتم وارد اتاق...
-
پایان غیبت کبری.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:35
سلام علیکم و رحمت الله...! اولآ که ظهور مبارک خودمان را به بروبچ مهربان تبریک عرض میکنیم! ایشالآ غم آخرتون باشه! (ممنون که در نبود ما این همه احساسات از خودتون در وکردید!) ثانیآ که ما در این ۳۰۰ سال در غار به خواب عمیق فرورفته بودیم... شرمنده...یکی پیدا نشد سرکلاس بجامون حضور بزنه؟! آقا اجازه؟! ما مودم مون سوخته بود و...
-
غیبت صغری
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:34
به خاطر تاخیر طولانی که در آپیدن(!) پیش اومد عذرخواهم! این مدت خیلی درگیر و خیلی هم بی حوصله بودم... امروز آخرین پایش مسخره و طاقت فرسا رو پشت سر گذاشتم و یه ماه دیگه بای بای سنگان!!! نسبتا" خوشحالم... اما امروز بعد از خوندن آخرین پست دوستمون "ریولی حسن کور" تصمیم گرفتم از خاطرات بخش شیرین روان بنویسم:...
-
شمارش معکوس.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:33
سلام ببخشید که چند روزی نتونستم آپ کنم! چند روز اخیر مشهد بودم و فردا صبح برمیگردم سنگان. عصر رفته بودیم طرفای حرم...جاتون خالی خیلی شلوغ بود!!! سلامتون رو بهش رسوندم!!! یک سال از اومدنم به سنگان میگذره...۲ ماه مونده...با اینکه خیلی خسته شدم و شمارش معکوسم مدتیه که شروع شده اما مطمئنم که دلم تنگ میشه...هم برای همکارام...
-
هو الشافی.
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:33
چند شب پیش تو یه کتاب خوندم یه پزشک فرانسوی زمانی که الجزایر مستعمره بوده اونجا طبابت میکرده. یه روز یه عرب بادیه نشین رو که دچار فلج اسپاستیک بوده میارن که ویزیتش کنه، دکتر یه نسخه به بیمار میده و میگه محتویاتش رو تو یه کاسه آب حل و نوش جان میکنی. ۲ روز بعد بیمار که بعد از چند سال شفا یافته، با پای مبارک خودش میاد...
-
تبریک...خاطره...
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 09:33
سلام دیروز روز استاد جون بود، اما به دلیل پاره ای مسائل نشد بنویسم... امشب با یه روز تاخیر اومدم به "استاد جون" خودمون و همه استاد جونهای مهربون دنیا، و حتی تمام استادجون های بداخلاق دنیا (!) این روز رو تبریک و خسته نباشید بگم! خدایی ای والله! دمتون گرم که این قدر صبر دارین و ما شاگرد تنبلای خنگ رو تحمل...