pretest.

خوب نوآموزان عزیز، امروز اولین جلسه از سری کلاس های آموزشی زبان سنگانی پیشرفته رو به روش دکتر مانستر شروع می کنیم...

"دکتر خانوم، بچه ها از دینه گرم وسرد شده...کله کله تو فراشا منه، یک دم خفه منه، از صب چپه رفته، پرتو شده، دلش سستی منه، سرش قیژ مره، دمبه سرش سوخ مکشه، دلش گرس گرس مزنه، سینه ش قنج قنج مکنه، خلقش تنگی منه، چشماش پتولا مده، کف دستاش غفله زده، گلاب به صورتت روزی 20 بار به میدون مشه، یک دوای عینی برا قلم دردیش نسخه کن که دیگه د خواف نشم... خیر بینی... سوزن یک کیلویی او هم بده... سفیدبخت شی...یک نفس کش هم برا هم باغش بنویس...قرص کیمیدارو هم برا خودم بنویس که خوراکمه...!

راستی بهداشت بسته بود، فرم اجرا نیاوردم...رو دفترچه بچه 2 ماهه م نمینویسی؟!!!

مشق امشب شما اینه که پاراگراف فوق را ترجمه کنید!

 

پی نوشت ۱ :

دکتر خانوم=خانوم دکتر

بچه ها=مادر بچه ها=عیال

دینه=دیروز

گرم و سرد=سرماخوردگی

کله کله=گهگاه

تو=تب

فراشا=لرز

خفه=سرفه

چپه=بدحال

پرتو=مریض بی حال که یه گوشه افتاده

دل سستی=ضعف

قیژ=گیج

دمبه سر=پس سر

سوخ=یه چیزی تو مایه های تیر کشیدن

گرس گرس=طپش قلب

قنج قنج=سرفه خلط دار (تو مایه های کراکل)

تنگی خلق=تنگی نفس (نه افسردگی!)

پتولا=خارش

غفله=تاول (همون پوفله که خیلی از دهاتی ها میگن!)

به میدون شدن=دستشوئی رفتن (defecation)

عین=خوب=سالم

د خواف (de khaaf)=به خواف

نشم (nashom)=نروم

سوزن یک کیلویی=سرم یک لیتری

او=آب

نفس کش=اسپری سالبوتامول

هم باغ=حوو

قرص کیمیدارو=رانیتیدین

فرم اجرا=منظور همون فرم "ارجاع" هست! 

 

پی نوشت 2 :

امشب شدیدا" دیس فوریک (سگ اخلاق!) میباشیم...

از رفرنس ها و جزوه های جدید خبری نیست...

فرصت داره از دست میره...

همکلاسی های مونگول ما (احتمالا" با خریدن سوال) رشته های تاپ آوردن...

سنگانی ها دم به دم روی nerve ما رژه میرن... 

 

پی نوشت 3 :

یه روش جدید برای راحت شدن از دست اعصاب خوردی های روزمره پیدا کردم... به خدا حسابی جواب میده!!!

عصبانیتتون از ملت سمج رو روی موجودات نکبت مشابه اونا (مگس ها) تخلیه کنید... خرجش فقط یه مگس کش هست... البته یه محل کار کثیف و پر از مگسهای سمج مثل مرکز بهداشتی (!) درمانی سنگان هم مورد نیازه!!!!

 


پی نوشت 4 (سفارشی!) :

یه روز یه مریض سنگانی اومد درمونگاه و یه دعوای حسابی راه انداخت...من بدون اینکه تسلیم خواسته غیرمنطقی و حرف زورش بشم محترمانه از درمونگاه انداختمش بیرون!!!

به سرایدارمون که از عصبانیت شروع به سیگار کشیدن کرده بود گفتم: مردم میان تا چند روز اعصاب ما رو خورد میکنن، اما خودشون پاشونو که بیرون میذارن یادشون میره...ما باید چه کار کنیم؟؟؟

سرایدار گفت: من وقتی سیگار میکشم تمام اعصاب خوردیا از کله م میپره!

گفتم: خوش به حالتون...!!!

سرایدار درحالیکه از شیطنت نیشش تا بناگوش وا افتاده بود دست تو جیبش کرد و بسته سیگار خارجی رو بیرون آورد و گفت: بفرما...بکش!!!

جعبه حاوی یک عدد سیگار رو ازش گرفتم و به عنوان یادگاری در اتاقم نگه داشتم...

ولی خدایی با این اعصاب خوردی و رفیق ناباب و جنس ناب (!) حیفه که آدم پاستوریزه بمونه...نه؟!!

من از آن روز که در بند تو ام آزادم.

امشب خیلی خوشحالم...

می پرسید چرا...؟!

چون طفلکی زلیخا سرش بی کلاه نموند!!!

سی سال بعد در چنین روزی.

سلام

امشب تصمیم دارم به دعوت دوست عزیزم "باران" وارد بازی ۳۰ سال بعد بشم...

 نمی دونم تو این بازی باید اون چیزی که آرزو داری رو بگی یا اونچه که فکر میکنی تحت جبر روزگار میشی... اما اعتقاد دارم آدم بالاخره همون چیزی میشه که عمیقآ بهش فکر میکنه... 

 

۳۰ سال آینده... 

ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشم... صبحونه رو آماده میکنم... "دکی" رو بیدار میکنم تا دو نفری تو هوای خنک صبح تو حیاط ورزش کنیم... بعد صبحونه... چای داغ... نون داغ... کره و عسل... پنیر خامه ای... 

تمام موهاش سفید شده... ولی از نظر من هنوز جوون و شادابه... 

من تمام سعیم رو میکنم که 30 ساله به نظر برسم... گرچه 58 سال سنمه!!!

چند سال پیش بالاجبار از کار در دانشگاه بازنشست شدم... دوست داشتم تا آخر عمر کار کنم... هنوز هم گاهی به بیمارستان و همکارای جوونم سرمیزنم... حتی به مریضای اسکیزوفرن مزمن بیمارستان که انگار عمری باهشون زندگی کردم و دوستشون دارم سرمیزنم و حالشون رو میپرسم... 

هفته ای چند ساعت مطب میرم... دوست ندارم درش تخته بشه...

مطب "دکی" دیوار به دیوار مال منه... اون دیگه جراحی نمیکنه... ولی مریضای قدیمیش هنوز برای ویزیت پیش خودش میان...

امروز ساعت 10 میریم مطب و ساعت 12 بعد از دیدن 3-4 تا مریض و گوش دادن به درددل هاشون تعطیل میکنیم... تا ساعت 13 خرید میکنیم... خوراکی و اجناس متفرقه... با هم خرید رفتن خیلی آرامش بخشه...

هرچند از نظر مالی کمبودی نیست... اما ترجیح میدم حالا که فرصت بیشتری دارم خودم آشپزی و خونه داری کنم... چون مواد غذائی رو از قبل آماده کردم حاضر شدن غذا فقط نیم ساعت طول میکشه... تا حاضر شدن غذا یه ناخنکی به میوه و شیرینی هائی که از بازار خریدیم میزنیم...

دست پختم بدک نیست... هرچند سنمون بالا رفته، اما اعتقاد داریم که در عین حفظ تعادل باید از تمام غذاهای خوشمزه که موهبت الهی هستن استفاده کنیم... من قریب 100 جور ماکارونی بلدم بپزم!!!

"دکی"حتی سر نهار هم دست از شوخی برنمی داره!!! اون واقعآ آدم مهربونیه... همه دوستش دارن... اون خیلی بزرگه... به معنای واقعی مرده...

من هم هنوز شیطون و بازیگوش هستم!!!

بعد از نهار تماشای برنامه های مزخرف تلویزیون... و یه چرت کوچولو... 

ساعت 17 با صدای زنگ در بیدار میشیم... پسرم "علی" با خانومش "شیدا" که دختر کوچیکه دوست عزیزم "خانوم مهندس باران" هست و نخودی عزیزم "کیمیا" که هنوز یک سالشه پیداشون میشه!!! از دیدنشون خیلی خوشحالم، چون بچه ها به دلیل مشغله کاری نمیتونن زیاد به ما سربزنن... "علی" که تازه فوق تخصصش رو گرفته داره سعی میکنه تو بیمارستان دانشگاهی که قبلآ من کار میکردم استخدام بشه... "شیدا" عروس نازم مهندس برقه و در یک شرکت دولتی کار میکنه، شاید تا چند ماه دیگه رئیس هم بشه!!! اونا درگیر بزرگ کردن نوه خوشگلم هستن...خیلی درگیر...

 

داریم با بچه ها صحبت میکنیم... تلفن زنگ میزنه... دختر عزیزم "صهبا" ست که از فلورانس زنگ میزنه... نمایشگاه نقاشیش خیلی شلوغ شده... بهش پیشنهاد دادن تا یه نمایشگاه هم در پاریس داشته باشه... به من میگه که چطور در حضور بازدیدکنندگان با نوای دلنشین پیانو بازدیدکنندگان رو به وجد آورده!!! اون یه هنرمند تاپه!!! عاشق شعر و نویسندگی... یه دختر زیبا و کم محل... ولی من نصیحتش میکنم که ازدواجش رو زیاد به تاخیر نندازه...

 

بعد از صحبت تلفنی با "صهبا" جان با بچه ها شام میخوریم... موقع خداحافظی "کیمیا" دوست نداره از من جدا بشه... فداش بشم!!!

 

شب قبل از خواب به دوست عزیزم "حافظ" سزمیزنم، دیگه اکثر شعراشو حفظ شدم... یه فال هم میگیرم... مظمونش عرفانیه... یهو یاد """استاد جون""" میفتم... با وجودی که پاسی از شب گذشته به ایشون تلفن میزنم تا حالشون رو بپرسم... آخه فردا خیلی دیره... ایشون از همیشه جوان ترند...


 

 پی نوشت ۱ :

 

خیلی رویایی شد، نه؟!

فکر نمیکردم تخیلاتم اینقدر قوی باشه که برای نوه عزیزم هم اسم انتخاب کنم! 

آخه هیچ وقت جرات نکرده بودم به 30 سال بعد فکر کنم، گرچه اکثر اوقات در 5 سال آینده زندگی میکنم...

 

 

پی نوشت ۲ :

 

"اصلی در روانشناسی می گوید که اگر تصویری از خواسته خود را در ذهن ترسیم کنید و آن را به اندازه کافی در آنجا نگه دارید، دیری نمی پاید که خواسته شما به طور دقیق متجلی می شود."  

 

(ویلیام جیمز، نویسنده امریکائی)

 

پی نوشت 3 : 


فعلا" تصمیم ندارم پست جدید بنویسم، درباره جمله بالا نظر بدید، در پست بعدی می خوام یه کلاس آموزشی زبان شیرین سنگانی_خوافی براتون بذارم...شهریه هاتون رو به شماره حساب 131313 کمیته امداد واریز نمائید...!

درددل

سلام

امشب می خوام با شما درددل کنم...از مشکلاتی که در این شغل دارم

می دونم که تا بوده همین بوده و تازه برای همه همکارا این مشکلات هست...ولی باید بگم...

 

قبلا" پزشک چقدر در چشم مردم محترم بود...حالا میگن تو وظیفته که هرچی من میگم بنویسی... تو نوکر ملتی... تو هیچی نمیفهمی... اگه سواد داشتی اینجا نمیفرستادنت(!)... چشاتو درمیارم اگه این دفه آمپول ننویسی... زنیکه بی شعور(!)... به تو پول میدن که 24 ساعته در خدمت ما باشی...

 

درسته که باید هدف رضایت خدا باشه...ولی تو رو خدا شما قضاوت کنید که آیا این انصافه که بعد از 7 سال جون کندن و زندگی پشت کوه به اندازه یک کارگر ساده هم به آدم احترام نذارن؟؟؟ آخه ما امام زاده و معصوم نیستیم که بتونیم فحش بشنویم و باز از صمیم قلب مردم رو دوست داشته باشیم و از جون مایه بذاریم... ما هم آدمیم... ما هم در کشیک احتیاج داریم بخوابیم... غذا بخوریم... روم به "دیفال" دستشوئی بریم(!)... روبات که نیستیم!!!

 

مردم این چند ساله خیلی پرتوقع شدن و به قول همکارا این تقصیر دولت هست که این قدر این ملت بی ظرفیت بی جنبه رو پررو کرده و لیلی به لالاشون گذاشته...

 

ما انتظار تشکر نداریم... ولی حداقل بی احترامی نکنن... 

به خدا دلم خونه...

"سندرم دام"

تصمیم دارم یه سندرم جدید که به تازگی در سنگان کشف کردم توضیح بدم و بصورت case report در یک مجله خارجی چاپ کنم...

ماجرا از این قراره که روز سوم فروردین شال و کلاه کردم که برم مشهد و کنار جاده ایستادم تا سوار ماشین بشم و برم خواف...یه پژو RD سوارم کرد. یه آقای جوان سنگانی همراه زن ودو بچه اش بودن...بچه کوچیکی که تو بغل خانومه بود نظرم رو جلب کرد...بلوند و شبیه اروپائیها بود، ولی چشماش کمی مغولی بود...گفتم شاید اینا از قوم بربر باشن...

مقداری از راه رو که رفتیم خانومه پرسید شما دکتر هستید؟ گفتم آره!  

گفت بچه ام مریضه!

(تو دلم گفتم بسم الله!!! تو ماشین هم باید مریض ببینم!)

گفتم چی شده؟ سرماخورده؟!

گفت نه...مریضی قلبی داره...دکتر میگه قلبش سوراخه...ماهی یه بار میبریمش مشهد "اکو" میدیم...

(با خودم گفتم درست حدس زدی دکتر!)

مامانه ادامه داد: دکتر میگه این احتمالا" دیر راه میفته، دیر حرف میزنه و...

گفتم دکتر درست گفته...این هوشش از بچه های دیگه تون کمتره...بزرگ کردنش سخته...

مامانه گفت: البته عقب افتاده بودنش مهم نیست!!!خدا کنه مریضی قلبیش خوب بشه!

مامانه که با وجود روستائی و کم سواد بودن باهوش و تیز بود گفت: دکتر میگه اسم مریضیش "سندرم دام" هست!

خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم!!!

مامانه پرسید: من بقیه بچه هام (4 بچه) سالم هستن، پس این چرا این طوری شده؟ ممنکنه از جوش زدن (استرس) زمان بارداری باشه؟

گفتم بله این هم ممکنه، ولی علت اصلیش سن بالای مادر هست...شما چند سالتونه؟

مامانه گفت 35 سال...گفتم خوب نسبتا" بالاست...

اما نکته اصلی بامزه در این گفتگو نظر بابای بچه بود که میگفت: خانومم بعد از زایمان این بچه TLکرد (لوله هاشو بست)، خوب همینه دیگه...راست میگن که گناه داره...خدا قهرش اومده بچه مون مریض شده!

 

وا وصیبتا... به نظر شما من با این ملت عقب افتاده فکری باید چه کنم؟!

 

سلام

دیروز از مشهد برگشتم

عروسی پسرخاله جان به خوبی برگزار شد، البته اگه مسائل حاشیه ای و خاله زنک بازی های دو طرف نبود بهتر میشد!

مادرشوهر بازی خاله مون شروع شد!

عروس خیلی زیبا و در عین حال زرنگ و سرزبون دار بود! اما حسابی حرص خاله جان و دخترخاله جان ما رو درآورده بود!

پسرخاله هم که هنوز هیچی نشده زن ذلیل شده و حرفای خاله جون رو گوش نمیده و مغضوب علیه شده!

نمیدونم چرا تازگی ها این ازدواج ها اینقدر سست شده؟

یه حرف خاله زنکی میتونه بنیادش رو کن فیکون کنه! 

جوونا دم از عشق میزنن، ولی نمیدونن عشق واقعی چیه...