3 فروردین 1388

امشب قصد نداشتم بنویسم، ولی دوستان منو به سر شوق آوردن!

امشب از عید میگم:

شب عید و سه روز اول عید در سنگان سیتی کشیک هستم، درحالی که سوم فروردین نامزدی پسرخاله مه و طفلکی خودش زنگ زده و کلی سفارش کرده که بیام... 

نمیدونم چطوره که ملت اینا رو میبینن و باز آرزو میکنن جای ما پزشکا بودن!

هنوز کسی رو پیدا نکردم جای خودم بذارم

دیگه نمیدونم چه کار کنم...

رفتن به عروسی پسرخاله کوچولومون هم به ما نیومده!

یعنی باید داغ تمام لذت های دنیا به دلمون بمونه؟!

شب عید هم سنگان سیتی و پای نت خواهم بود،

ولی دعا کنید سوم فروردین جور بشه برم، وگرنه تا آخر عمر روم نمیشه تو روش نگاه کنم!

پارانویا

بعضیا میگن از وقتی اومدم طرح پارانوئید شدم

به کسی اعتماد ندارم

از همه متنفرم

گوشه گیر شدم

شاید علائم پرودرومال اسکیزوفرنی باشه!

نمی دونم چرا؟

ولی روز به روز بیشتر از مردم این زمونه میترسم

اونقدر دروغ و نیرنگ و ریا دیدم که هر لحظه منتظرم سایـه م از پشت بهم خنجر بزنه!

آقای دکتر

از خاطرات شیرین اینجا اینکه:

اولین بار که یه بیماری بهم گفت آقای دکتر نزدیک بود از خنده منفجر بشم!

وقتی به دوستم گفتم نزدیک بود اون هم منفجر بشه

اما حالا دیگه عادت کردم به این مسئله که بعضی از روستائی ها که از اول دکتر مرد داشتن عادت کردن بگن ''آقای دکتر" !!!

...

امروز عصر چند تا مریض داشتم. در حالیکه صد بار گفتیم تو ساعت غیر اداری فقط مریض اورژانس میبینیم یه نفر بجه شو آورده بود که چی؟ که آبله مرغون داره!

می خواستم طبق قرارمون حالشو بگیرم و یه نسخه کشکی بنویسم. اما ادب بیش از حد بابای بچه که اصولا" چیز نایابیه و هر 72 سال یه بار یه ارباب رجوع باادب گیرمون میاد باعث شد طبق معمول برخلاف قرارمون محترمانه رفتار کنم و یه نسخه خوب بنویسم! 

سوزاک

سلام

خبر امروز اینکه همکار قبلیم طرحش تموم شد و فردا میره و یک خانوم دکتر جدید همکارم شد

...

امروز می خوام از چندتا خاطرات جالبی که از این دوره دارم واسه تون تعریف کنم:

یه شب دیروقت  بیدارم کردن. که چی؟ که یه مریض آوردن میگن سوزاک داره!

با عصبانیت گفتم : بلا به دور! این موقع شب چطور رنگ آمیزی گرم کردن و دیپلوکوک گرم منفی زیر میکروسکوپ دیدن مردم محترم روستا؟؟؟!!!

رفتم دیدم یه پیرمرد 80 و اندی ساله رو با چشای کور زیر بغلشو گرفتن میارن!

گفتم: بلا به دور! این سوزاک گرفته؟!

وقتی درست و حسابی شرح حال گرفتم دیدم احتباس ادرار هم داره، بعدش فهمیدم بنده خدا BPH داره،

نهایتا" فهمیدم ملت اینجا و بعضی جاهای دیگه به سوزش ادرار میگن سوزاک!

...

اسحاق یکی از مریضای مورد علاقه منه. هر وقت این طرفا پیداش میشه میگن بیا دوستت اومده!

اون چندین بار نزدیک بود حسابی منو کتک بزنه، دادن فحشای رکیک که دیگه رو شاخشه!

میگن چند وقته اسحاق اخلاقش عوض شده، پرخاشگر شده، کارای عجیب میکنه، به دیگران می پره!

اما یه روز اسحاق رو آوردن در حالی که مثل بچه آدم (!) دست به سینه ایستاده بود و هیچی نمیگفت!

تعجب کردم، گفتم باز چی شده؟!

فرمودن از امروز صبح تکلمش دچار اختلال شده و حالا هم فک مبارکش قفل شده!

گفتم الحمدلله! این دفعه از دستش در امونم!

چون میدونستم پیش روانپزشک بردنش شک کردم به عوارض داروئی...

دیدم متخصص محترم یه داروی ضدجنون قوی رو با دوز بالا بدون "بی پریدین" تجویز فرموده و "دهان بیمار را سرویس نموده اند!"

گفتنی است که متخصص محترم خوشبختانه نورولوژیست بودند نه روانپزشک!

بعد از تجویز آمپول و قرص بی پریدین به همراهی بیمار تذکر دادم ببریدش پیش متخصص روانپزشکی نه مغزواعصاب!

فعلا" که چند هفته است از اسحاق جان خبری نیست، یا روانپزشک محترم عاقلش کرده اند، یا روانه دارالمجانین شده!

اهورا مزدا عاقبت ما را به خیر کناد

A start

11 روز پیش در یک حادثه ناگوار (امتحان) به مدت 4 ساعت و اندی تشنج کردم (استاتوس اپیلپتیکوس!) و تازه کم کم دارم از فاز پست ایکتال طولانیش خارج میشم...

تصمیم گرفتم آدرس وبلاگم رو عوض کنم و چیزای جالبتر بنویسم؛

خاطرات زندگی یا بهتره بگم اسارت در سنگان سیتی ...

 

تو این 9 ماه اونقدر خاطرات تلخ و شیرین جمع کردم که نمیدونم از کجاش بگم 


آخرین خبر اینکه دیروز یک پایش عملکرد نفس گیر رو پشت سر گذاشتم و از این بابت خوشحالم!

و فاطمه حسینی هم عمرش رو به شما داد. فاطمه حسینی کیه؟!!!!

یه پیرزن عزیز دلبند از روستای "چاه زول" که همیشه بوی تریاک رو برام به ارمغان میاورد و بس که هر دفه دردای عجیب و غریبش رو مکررآ توضیح میداد و نسخه های 20-30 قلمی هم راضیش نمیکرد نزدیک بود از دستش کچل بشم، تا 2 روز پیش که زنگ زدم از بهورز محترم آمار مرگ و میر بگیرم ...

دلم براش تنگ میشه! چاه زول بدون اون دیگه چاه زول نیست! دیگه بوی مطبوع تریاک به مشام نمیرسه!

البته اینو که خالی بستم، آخه 90 درصد ملت محترم این روستای مرزی معتادن!

خدائی حیف نیست آدم همچین جائی بیاد و پاستوریزه برگرده ؟