ادامه بحث گذشته.

حرفام کلا" بی سروته بود!

ولی خلاصه اینکه تو این چندماهه نتیجه گرفتم که باید دلُ به دریا بزنم و از هر اتفاقی که برام میفته بخندم. حتی اگه سقف آسمون رو سرم خراب بشه!

از این روزگار نباید انتظار زیادی داشته باشم. 

نباید اعتماد کنم و دل ببندم.

همه چیز دروغه مگر خلافش ثابت بشه...

حتما" میگید خیلی پارانوئید شدی...ولی چندان هم بیجا نمیگم، می گم؟!

تو این دنیا باید محتاط باشی، آسه بری، آسه بیای...

تازه بازم متهم ردیف اول باشی که صد تا مدعی العموم می خوان حیثیتت رو به نکبت بکشن!!!

 

Flash Back

از پارسال که فارغ التحصیل شدم احساس میکنم هر روز نگرشم نسبت به زندگی داره تغییر میکنه، درباره مثبت یا منفی بودن این تغییرات مطمئن نیستم، اما احساس میکنم اون چیزائی که یه عمر دنبالشون میدویدم اگه نگم سراب بوده، لااقل ارزش اون همه دوندگی رو نداشته!

من همیشه فکر میکردم آدم باید دید باز و فوق العاده روشنی نسبت به مسائل داشته باشه و غرق در خواسته های پست دنیوی نشه!

اون وقت ها خیلی ایده آلیست بودم...

اما حالا زندگی برام حکم رودخونه ای رو پیدا کرده که چه من بخوام و چه نخوام جریان خودش رو داره! من فقط میتونم با موقعیت های خاصی که به خودم میگیرم این جریان رو آرام تر کنم، ولی نمیتونم جهت آب رو عوض کنم!

باید سعی کنم خودمو با شرایط وفق بدم...

البته چون اعتقاد دادم مهم ترین جزء زندگی یه آدم شغلشه، کار رو فقط به دید کسب درآمد نمیدونم، بلکه اعتقاد دارم آدم باید با کارش زندگی کنه و از اون لذت ببره، وگرنه زندگی خیلی سخت میشه...

در مورد شریک زندگی هم همین طور...به قول "النا" نباید دنبال کسی باشی که بتونی باهش زندگی کنی، باید دنبال کسی باشی که بدونش یه لحظه نتونی زندگی کنی!

ولی خوب تحولات جدید فکری باعث شده این اعتقادات کمی تعدیل بشه.

حالا فکر میکنم مهم ترین رکن خوشبختی اینه که آدم الکی خوش باشه! و به نظرات دیگران اهمیتی نده!

...

امروز یه خورده زیادی پرحرفی کردم! ببخشید! 

این هم برای تنوع :

منُ تنها نذار.

با عرض سلام علیکم و اینا...!

امشب هم مشهد هستم، آخه همکارم دیشب زنگ زد گفت شنبه و یکشنبه رو کشیک میده به شرطی که کشیک 29 اسفندشو من قبول کنم و من چون اصولا" بچه مثبت هستم قبول کردم! 

راستی عیدتون مبارک باشه!

امشب نامزدی "آمنه" جونمه و خیلی خوشحال میباشم، ولی به علت پاره ای مسائل استراتژیک تصمیم گرفتم نامزدیش نرم...

ان شاء الله خوشبخت بشن!

"النا" جونم هنوز با من قهره، و برای آشتی این شعر رو بهش تقدیم میکنم:

منو تنها نذار               با قلبم جا نذار...!

چهارشنبه سوری و لحظه تحویل سال سنگان هستم و اتفاقا" فکر میکنم با بروبچ اونجا خیلی هم خوش بگذره! سوم فروردین میام عروسی پسرخاله جان!

...

آخ جون! ۵/۴ ماه دیگه طرحم تموم میشه و به جمع پزشکان عمومی علاف می پیوندم!

تنظیم خانواده

سلام

خوشبختانه به طرز معجزه آسایی رفتن به عروسی پسرخاله درست شد،

ولی در عوض معلوم شد که مرکز بهداشت باید در روزهای غیرتعطیل عید هم باز باشه!

این یعنی ضدحال!

اینجانب از دیروز در مشهد به سر میبرم  و امشب به دلایلی شدیدا"  دیس فوریک می باشم.

فردا ظهر باید به سنگان برگردیم. عیدمان هم فقط در راه مشهد-سنگان و بالعکس سپری خواهد شد!

سایرین از وسواس بیش از حد نه تنها خودشان نمی توانند برای عید خرید کنند، خرید ما را نیز مسخره مینمایند!

باز بگوئید چرا عصبانی هستی؟!

...

برای عوض شدن احوالمان تصمیم داریم از خاطراتمان بگوئیم :

روستای "بهدادین" روستایی هست که علی رغم وضعیت اقتصادی نسبتا"  خوب-به لطف قاچاق مواد مخدر، اوضاع فرهنگی افتضاحی داره. هر خانم به طور متوسط 7 بچه داره، هر آقا هنوز که شلوارش دو تا نشده سه تا زن میگیره! در آخرین کشیکم مجبور شدم یک خانم 43 ساله با 9 بچه زنده و حاملگی دهم رو به دلیل پره اکلامپسی (فشار خون حاملگی) همراه ماما به بیمارستان ارجاع بدم!

یک خانمی با حاملگی هفتم و سابقه سزارین به هیچ روشی اعم از نصیحت، آموزش، دعوا و زور حاضر نمیشد قبل از شروع شدن درد زایمانش به بیمارستان مراجعه کنه و  می خواست طبق معمول روستا در خانه و توسط ماما روستا (قابله آموزش دیده) زایمان کنه!

جالبتر اینکه وقتی به یک آقایی گفته شده بود که خانم شما باید زایمان آخرش رو سزارین بشه گفته بود : زنی که شکمش رو پاره کنن که دیگه بعد به درد من نمی خوره! و از این دست حرفا...

...

یه روز تو خونه بهداشت بهدادین نشسته بودم خانوم ها رو نصیحت میکردم که رعایت کردن تنظیم خانواده به نفع خودشون و بچه هاشونه، یکی شون گفت اتفاقا"  ما نسبت به چند سال پیش خیلی هم پیشرفت کردیم، چون مادرامون 12 تا می زائیدن!

...دهانمان سرویس شد!

یه خانمی  گفت : خانوم دکتر من خیلی باادب و پیشرفته هستم! یک بچه بیشتر ندارم!

گفتم : شرح حال شما رو از دفعه پیش یادمه که گفتی شوهرم چند سال پیش زن گرفته و تنهام گذاشته و داره طلاقم میده!

خانومه با تعجب و خنده گفت : مگه شما با این سر شلوغتون تو این همه مریض منو یادتونه؟!

گفتم : بعضیا توی ذهنمان میمانند!

Wright, 2ME

هاشم یه پسربچه ۵ ساله از روستای "دردوی" هست. اون مبتلا به FC هست، یعنی موقع تب  تشنج میکنه. خانواده اش می گفتن اون همیشه تب داره. یه کم عجیب بود...

...

دیروز هاشم رو مامانش آورده بود میگفت پاش درد میکنه. گفتم خوب تو سن رشد تا حدودی طبیعیه، ولی برای اطمینان چند تا آزمایش مینویسم.

 CBC, ESR, CRP,wright, 2ME

...

شب یه مریض به بیمارستان اعزام کردیم. چون من کشیک نبودم برای ماشین سواری و دیدن شهر (!) همراه ماما رفتم!

چون قبلا" بیمارستان رو ندیده بودم  رفتم یه گشتی تو بخشاش بزنم ببینم چه جوریه...

بیمارستان خیلی کوچیک بود.

وقتی از جلو استیشن پرستاری رد شدم یه دفعه چشمم افتاد رو بورد نام بیماران. دیدم اسم هاشم تو بخش اطفال هست با تشخیص بروسلوز (تب مالت). از پرستارا پرسیدم این همون پسر 5 ساله است؟ گفتن آره! آزمایشی که دیروز انجام داده اینو نشون داده.

با سرایدار محترم که راننده آمبولانس هم هستن همراه با مامامون رفتیم عیادت هاشم. 

مردم روستای دردوی خیلی مهربون و خون گرم هستن. گفتم بیاید بگیم نصف شب اومدیم بیمارستان حال هاشم رو بپرسیم!

مادربزرگ بچه پیشش بود. وقتی منو دید که میام به طرفش تعجب کرد...بنده خدا باور کرد که به خاطر ملاقات هاشم اومدیم!!!

هاشم کوچولوی ناز خواب بود...