سی سال بعد در چنین روزی.

سلام

امشب تصمیم دارم به دعوت دوست عزیزم "باران" وارد بازی ۳۰ سال بعد بشم...

 نمی دونم تو این بازی باید اون چیزی که آرزو داری رو بگی یا اونچه که فکر میکنی تحت جبر روزگار میشی... اما اعتقاد دارم آدم بالاخره همون چیزی میشه که عمیقآ بهش فکر میکنه... 

 

۳۰ سال آینده... 

ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشم... صبحونه رو آماده میکنم... "دکی" رو بیدار میکنم تا دو نفری تو هوای خنک صبح تو حیاط ورزش کنیم... بعد صبحونه... چای داغ... نون داغ... کره و عسل... پنیر خامه ای... 

تمام موهاش سفید شده... ولی از نظر من هنوز جوون و شادابه... 

من تمام سعیم رو میکنم که 30 ساله به نظر برسم... گرچه 58 سال سنمه!!!

چند سال پیش بالاجبار از کار در دانشگاه بازنشست شدم... دوست داشتم تا آخر عمر کار کنم... هنوز هم گاهی به بیمارستان و همکارای جوونم سرمیزنم... حتی به مریضای اسکیزوفرن مزمن بیمارستان که انگار عمری باهشون زندگی کردم و دوستشون دارم سرمیزنم و حالشون رو میپرسم... 

هفته ای چند ساعت مطب میرم... دوست ندارم درش تخته بشه...

مطب "دکی" دیوار به دیوار مال منه... اون دیگه جراحی نمیکنه... ولی مریضای قدیمیش هنوز برای ویزیت پیش خودش میان...

امروز ساعت 10 میریم مطب و ساعت 12 بعد از دیدن 3-4 تا مریض و گوش دادن به درددل هاشون تعطیل میکنیم... تا ساعت 13 خرید میکنیم... خوراکی و اجناس متفرقه... با هم خرید رفتن خیلی آرامش بخشه...

هرچند از نظر مالی کمبودی نیست... اما ترجیح میدم حالا که فرصت بیشتری دارم خودم آشپزی و خونه داری کنم... چون مواد غذائی رو از قبل آماده کردم حاضر شدن غذا فقط نیم ساعت طول میکشه... تا حاضر شدن غذا یه ناخنکی به میوه و شیرینی هائی که از بازار خریدیم میزنیم...

دست پختم بدک نیست... هرچند سنمون بالا رفته، اما اعتقاد داریم که در عین حفظ تعادل باید از تمام غذاهای خوشمزه که موهبت الهی هستن استفاده کنیم... من قریب 100 جور ماکارونی بلدم بپزم!!!

"دکی"حتی سر نهار هم دست از شوخی برنمی داره!!! اون واقعآ آدم مهربونیه... همه دوستش دارن... اون خیلی بزرگه... به معنای واقعی مرده...

من هم هنوز شیطون و بازیگوش هستم!!!

بعد از نهار تماشای برنامه های مزخرف تلویزیون... و یه چرت کوچولو... 

ساعت 17 با صدای زنگ در بیدار میشیم... پسرم "علی" با خانومش "شیدا" که دختر کوچیکه دوست عزیزم "خانوم مهندس باران" هست و نخودی عزیزم "کیمیا" که هنوز یک سالشه پیداشون میشه!!! از دیدنشون خیلی خوشحالم، چون بچه ها به دلیل مشغله کاری نمیتونن زیاد به ما سربزنن... "علی" که تازه فوق تخصصش رو گرفته داره سعی میکنه تو بیمارستان دانشگاهی که قبلآ من کار میکردم استخدام بشه... "شیدا" عروس نازم مهندس برقه و در یک شرکت دولتی کار میکنه، شاید تا چند ماه دیگه رئیس هم بشه!!! اونا درگیر بزرگ کردن نوه خوشگلم هستن...خیلی درگیر...

 

داریم با بچه ها صحبت میکنیم... تلفن زنگ میزنه... دختر عزیزم "صهبا" ست که از فلورانس زنگ میزنه... نمایشگاه نقاشیش خیلی شلوغ شده... بهش پیشنهاد دادن تا یه نمایشگاه هم در پاریس داشته باشه... به من میگه که چطور در حضور بازدیدکنندگان با نوای دلنشین پیانو بازدیدکنندگان رو به وجد آورده!!! اون یه هنرمند تاپه!!! عاشق شعر و نویسندگی... یه دختر زیبا و کم محل... ولی من نصیحتش میکنم که ازدواجش رو زیاد به تاخیر نندازه...

 

بعد از صحبت تلفنی با "صهبا" جان با بچه ها شام میخوریم... موقع خداحافظی "کیمیا" دوست نداره از من جدا بشه... فداش بشم!!!

 

شب قبل از خواب به دوست عزیزم "حافظ" سزمیزنم، دیگه اکثر شعراشو حفظ شدم... یه فال هم میگیرم... مظمونش عرفانیه... یهو یاد """استاد جون""" میفتم... با وجودی که پاسی از شب گذشته به ایشون تلفن میزنم تا حالشون رو بپرسم... آخه فردا خیلی دیره... ایشون از همیشه جوان ترند...


 

 پی نوشت ۱ :

 

خیلی رویایی شد، نه؟!

فکر نمیکردم تخیلاتم اینقدر قوی باشه که برای نوه عزیزم هم اسم انتخاب کنم! 

آخه هیچ وقت جرات نکرده بودم به 30 سال بعد فکر کنم، گرچه اکثر اوقات در 5 سال آینده زندگی میکنم...

 

 

پی نوشت ۲ :

 

"اصلی در روانشناسی می گوید که اگر تصویری از خواسته خود را در ذهن ترسیم کنید و آن را به اندازه کافی در آنجا نگه دارید، دیری نمی پاید که خواسته شما به طور دقیق متجلی می شود."  

 

(ویلیام جیمز، نویسنده امریکائی)

 

پی نوشت 3 : 


فعلا" تصمیم ندارم پست جدید بنویسم، درباره جمله بالا نظر بدید، در پست بعدی می خوام یه کلاس آموزشی زبان شیرین سنگانی_خوافی براتون بذارم...شهریه هاتون رو به شماره حساب 131313 کمیته امداد واریز نمائید...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد